Part Fifteen 🍯🧸

1K 311 345
                                    

صدای آقای کیم بیرحمانه تر از قبل توی گوشهاش پیچید: پس بعد از اینکه بردمش پیش پزشکی قانونی منتظر عواقب کارات باش...!

سرش با شدت بالا اومد و با بهت زدگی به آقای کیم که حالا به سمت اتاقش میرفت، نگاه کرد...!

پزشکی قانونی....

پزشکی قانونی....

این کلمه داخل ذهنش تکرار میشد و هر لحظه بیشتر از قبل اذیتش میکرد.

جونگین اگر به اونجا میرفت، غرور و شخصیتش خورد میشد...
اصلا اگر متوجه میشد پدرش قصد همچین کاری رو داره ممکن بود، دیوونه بشه و عکس العملی که نباید از خودش نشون میداد...!

هنوزم بهت زده به مسیری که پدر جونگین رفته، خیره شده بود.

باید از اینکار منصرفش میکرد...

نمیدونست این جواب میده یانه ولی باید هرکاری از دستش میومد انجام میداد.

ایندفعه برعکس وقتی که وارد این خونه شده بود، با قدمهای محکم و مصمم به سمت اتاقی که پدر جونگین رفته بود، رفت و در رو باز کرد.
آقای کیم با وارد شدنش، به سمتش برگشت و خشمگین نگاهش کرد.

_چی میخوای؟!
_اومدم یه چیزی بگم...!
_لازم نکرده من حرفهام رو زدم...!

سرش رو بالا آورد و مستقیم داخل چشمهای آقای کیم خیره شد: شما فقط حرف زدید... اجازه ندادید ما چیزی بگیم...!

_نیازی نب...

اما سهون میون حرفش پرید و باعث شد آقای کیم سکوت کنه: جونگین....

کمی مکث کرد تا بتونه بدون لرزشی توی صداش حرف بزنه.

_جونگین اگر بفهمه شما قراره اینکارو باهاش انجام بدید، مطمئنا خورد میشه... اون بچه خیلی قلب حساس و شکننده ای داره... شاید قوی و گستاخ بنظر برسه اما از درون راحت ضربه میخوره... و فهمیدن اینکه قراره پدرش با دستهای خودش اون رو به همچین جایی ببره تا بدنش رو چک کنند، بهش خیلی آسیب میزنه....!

سرش رو پایین انداخت و پوزخند تلخی زد: شاید فکرکنید دارم اینهارو میگم چون نگران خودم هستم... ولی قسم میخورم به تمام اعتقاداتم که همچین چیزی نیست... من تاحالا بدون اجازه جونگین و برخلاف میلش هیچکاری نکردم... به جون خودش قسم میخورم که برام عزیزترین کسه، هیچوقت گولش نزدم... پس... پس...

داشت بغضش میگرفت... فشاری که روی قلبش بود هر لحظه بیشتر میشد و اون با تمام قدرتش نیمتونست جلوش رو بگیره...!

اما با هر زوری که شد ادامه داد: پس خواهش میکنم اینکارو باهاش نکنید... اگر میخواید من همین الان میرم و تا وقتی شما اجازه ندادید دیگه نزدیکش نمیشم... هرکاری شما بگید من و جونگین انجام میدیدم فقط اینکارو باهاش نکنید...!

سکوت کرد و منتظر جواب آقای کیم موند...

چند دقیقه به همین منوال گذشت و داشت کم کم ناامید میشد که بلاخره آقای کیم سکوتش رو شکست...!

Your Shiny Eyes Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu