Part Nineteen 🍯🧸

1.1K 282 220
                                    


فلش بک*

دست دراز کرد و دستِ پسر کنارش که از استرس یخ کرده بود رو گرفت.
به نرمی و آرومی دستش رو فشرد و گفت: میخوای اگر سختته انجامش ندیم،هوم؟!

چانیول درحالی که به دستهاشون خیره بود، با خودش فکرکرد دستهای مردِ کنارش برعکس اون خیلی گرم بود.

همونطور که سرش پایین بود، مخالفت کرد: نه...میخوام انجامش بدم...!

کریس ایندفعه دستی روی موهاش کشید تا نگاهش رو به اون بده و وقتی چانیول به چشمهاش نگاه کرد، با لبخند گرمی گفت: فقط میخوام بدونی مجبور نیستی...!

چانیول هم سعی کرد با لبخند متقابلی، اضطرابش رو پنهان کنه و جواب داد: نه مجبور نیستم... فقط تنها چیزی که ازش میترسم اینکه جونگین دوباره تو دردسر بیوفته....!

کریس نگرانیش رو درک میکرد... این کار ریسکش خیلی بالا بود... اگر پدر جونگین میفهمید ممکن بود هم چانیول و هم جونگین به دردسر بیوفتن... ممکن بود جونگین رو از دوستی با چانیول هم منع کنه و اوضاع رو براش سخت تر از این بکنه... حالا که فکرشو میکرد انجام اینکار حتی بیشتر از اون چیزی که تصورش رو داشت، اشتباه بود.

_درست میگی... حتی ممکن توهم به دردسر بیوفتی... متاسفم که به ایناش فکرنکردم... بیا بیخیالش بشیم...!

خواست ماشین رو روشن کنه و راه بیوفته که با قرار گرفتن دست چانیول روی مچ دستش،متوقف شد.

_نه...!

دوباره نگاهش رو به چشمهای چانیول داد و منتظر ادامه حرفش موند.
چانیول سعی کرد مصمم باشه و با لحن محکمی گفت: بیاید انجامش بدیم، آقای وو...!

_اما...

چانیول حرفش رو قطع کرد: راستش من برام اهمیتی نداره اگر تو دردسر بیوفتم... فقط نگران جونگینم...!

کریس درحالی که فکرمیکرد اون دوست خوبی برای جونگینه،سعی کرد لبخند اطمینان بخشی بزنه و گفت: بیا به این فکرکنیم که همه چی خوب پیش میره...!

چانیول دستش رو روی دستگیره در گذاشت و گفت:پس من میرم و سعی میکنم خوب انجامش بدم...!

قبل از اینکه چانیول در رو باز کنه، ایندفعه بازوش رو گرفت و با نگرانی گفت: استرس نداشته باش و مثل همیشه رفتار کن... نگران هیچی نباش... هر اتفاقی بیوفته من خودم حلش میکنم و نمیزارم لطمه ای به تو یا دوستیت با جونگین برسه...!

چانیول لبخند محوی زد و سرش رو تکون داد... حرفهای آقای وو اطمینان بخش بود و تا حدی نگرانیش رو آروم میکرد.

به چانیول که از ماشین پیاده شد و با قدمهای آروم ولی مضطرب داخل کوچه به سمت خونه جونگین میرفت، خیره شد... هرچقدر چانیول ازش دورتر میشد، اون نگرانی بیشتر رو احساس میکرد... اون پسر زیادی حساس و معصوم بنظر میرسید... کسی که شاید در ظاهر قوی بنظر بیاد ولی در باطن نیاز به مراقبت زیادی داشت.

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now