_باشه ددی...!
جونگین بدونه اینکه متوجه باشه این رو با خنده گفت...!
چند ثانیه سکوت شد و جونگین وقتی نگاه بهت زده و خیره سهون رو روی خودش حس کرد تازه متوجه شد چی گفته.... سریع روی مبل نشست و نگاهش رو پایین انداخت... لب پایینش رو گاز گرفت و زیر لب بخودش فحش داد... آخه چرا این کلمه یهویی از دهنش بیرون پریده بود... اونقدر که اینروزا بهش فکرمیکرد و تو تصوراتش سهون رو اینطور صدا میزد که بلاخره کار دست خودش داده بود... حالا اگر سهون واکنش خوبی نشون نمیداد چی؟!
بلاخره سهون سکوت رو شکست: غذاها یکم سرد شدن ولی اشکال نداره میشه خوردتشون...!
سرش رو چرخوند و کمی گیج و متعجب به سهونی که هیچ واکنشی درمقابل حرفش نشون نداده بود، خیره شد...!
وقتی سهون مشغول خوردن شد و بازم چیزی نگفت، ایندفعه خودش دست بکار شد: ددی؟!
کمی مضطرب این رو گفت و منتظر موند...!
سهون لقمه ای که نزدیک دهنش برده بود رو دوباره توی ظرف برگردوند و به جونگین نگاه کرد...!
_فکرمیکردم اشتباه شنیدم...!
جونگین سرش رو به نشونه منفی تکون داد: نه... درست شنیدی...!
سهون همچنان خیره نگاهش میکرد: چرا؟!
_چون... چون دوست دارم اینجوری صدات کنم... بهت میاد...!
مضطرب تر از قبل گفت... واکنش سهون اونقدر ناخوانا بود که بهش استرس میداد...!
_فقط چون بهم میاد؟!
جونگین با انگشتهاش بازی میکرد و سعی داشت جملات درست رو کنارهم بچینه: بهت میاد چون فکرمیکنم یکی از همونایی... و دقیقا همون چیزی که من بهش احتیاج دارم...!
سهون همچنان خونسرد بود: مگه تو یه لیتلی؟!
جونگین ایندفعه بدون حرف با سر تایید کرد....!
_اصلا اطلاعاتی ازشون داری؟!
_آره... راجبشون زیاد خوندم...!
سهون نفس عمیقی کشید و دیگه چیزی نگفت... دوباره چاپستیک رو تو دست گرفت و تکه ای از گوشت داخل دهنش گذاشت... همونطور که به روبرو خیره بود، آروم میجویدش و فکرمیکرد... پوزخندی به افکارش زد.... کی فکرش رو میکرد یروزی جونگین جوری صداش کنه که اون توی ذهنش تصور میکرد؟!
شاید گوشه ذهنش از این اتفاق خوشحال بود ولی افکار مزخرفی که سعی میکرد جلوشون رو بگیره، اجازه ندادن زیاد این خوشحالی طول بکشه...!
میخواست اون فکرلعنتی رو از ذهنش پس بزنه... میخواست بهش اهمیت نده... هی با خودش تکرار میکرد مگه ممکنه؟... ولی بازم نمیشد و یه صدایی از ته مغزش داد میزد... داد میزد "یعنی تمام این مدت جونگین دنبال یکی میگشت تا فقط حمایتش کنه"... میدونست فکر بهش درست نیست... میدونست نباید برق چشمهای جونگین و اشکهایی که براش ریخته بود رو نادیده بگیره... اما اون حس بد لعنتی که توی قلبش افتاده بود همش بهش گوشزد میکرد شاید جونگین فقط دنبال یه نفر قدرتمند میگشت تا ازش در مقابل آسیبی که میدید محافظت کنه... در مقابل اون پست فطرتهایی که اذیتش میکردن... حتی شاید فقط دنبال یکی میگشت تا بهش دستور بده و تنبیه اش کنه که اینطوری نیاز جنسیش هم ارضا بشه... این فکرای مزخرف برای این توی ذهنش بود چون این اولین بارش نبود که همچین چیزی میدید... درسته هیچوقت باکسی توی رابطه نبود ولی اونوقتایی که توی خفا دنبال یه نفر مطابق با گرایش و سلیقه ی خودش میگشت کم ازاین پیشنهادت نشنیده بود... همون موقعه ای که تازه فهمیده بود گرایشش چیه و دلش توی رابطه چی میخواد... ولی چون دنبال یه عشق واقعی میگشت نه عشق روی تخت،همشون رو رد میکرد...!
هیچ وقت آدم خوش گذرونی نبود... واسه خودش یسری عقاید و ارزش داشت... همیشه توی روابطش احترام اولویت اولش بود... چه روابط کاری چه روابط اجتماعیش... درسته اولین بارش بود که داشت یه رابطه عاطفی رو تجربه میکرد ولی تمام سعیش این بود که به جونگین احترام بزاره و اصلا براش اهمیت نداشت جونگین ازش کوچکتره و یکدفعه تو زندگیش پیداش شده بود... یا حتی اگر هنوز حسی بهش نداشت... هیچکدوم مهم نبود و اون تاجایی که میتونست بهش احترام میذاشت... و تمام این مدت امیدوار بود که جونگین هم همینطور محترمانه باهاش برخورد کنه و حداقل ساده فرضش نکنه... الانم از این حس مزخرف اینکه جونگین فریبش داده، مطمئن نبود و نمیخواست سر یه حدس به احساسات جونگین آسیب بزنه اما نتونست جلوی خودش رو بگیره و سوالش رو نپرسه...!
_میدونم نباید بپرسم... میدونم پرسیدنش ناراحتت میکنه... ولی این سوال که تمام این مدت تو دنبال یه....
_نه... به هیچ وجه...!
جونگین نذاشت سوالش رو کامل بپرسه چون خودش میدونست چی تو ذهنشِ... خودش رو شاید آماده کرده بود... میگفت شاید چون با اینکه توی این مدت بارها راجب این موضوع فکرکرده بود و حتی تمام حرفهایی که میخواست بزنه رو آماده توی ذهنش داشت... ولی بازم نتونست ناراحت نشه... بهش حق میداد تا این سوال به ذهنش برسه... حق میداد چون مسئله آسونی نبود...چیز عادی نبود...یه حسی بود که میشد بهش شک کرد... ولی فکر اینکه سهون بعد این همه مدت هنوز به حس اون مطمئن نبود،اذیتش میکرد... ولی بازم بهش حق میداد...!
_میدونستم همچین چیزی به ذهنت میرسه و بهت حق رو از قبل دادم... اینکه فکرکنی بخاطر پولت،قیافه ات،قدرتت یا فقط یه حس بچگانه به سمتت اومدم... اینکه فکرکنی تمام این مدت من دنبال چیزِ دیگه ای بودم نه عشق... چون قبلا فهمیده بودم که کم از اینجور آدما سمتت نیومدن... بلاخره تو اوه سهونی...رئیس جوون و خوشتیپ یه شرکت بزرگ که ثروت و قدرت از سر و روش میباره و صدها نفر برای ازدواج باهاش حاضرن التماس کنن... پس حق دادم که یروزی این اوه سهون بخواد شک کنه به حس پسری که یکدفعه وارد زندگیش شده و ادعا میکنه عاشقشه و درآخر اون رو ددی صدا میکنه... پس حق داری فکرکنی که شاید من دنبال یه شوگر ددی بودم یا فقط یه سلطه گر که نیاز روانی و جنسیم رو برطرف کنه... اما به هیچ وجه اینطور نیست...!
مکثی کرد و از جا بلند شد... دوباره جلوی اون پنجره بزرگ ایستاد.... بهش آرامش میداد و باعث میشد راحت تر حرفهاش رو بزنه... خیره به آسمونی که کم کم داشت به سمت غروب میرفت ادامه داد: راستش من خیلی ناگهانی هم تو زندگیت پیدا نشدم... شاید تو یادت نیاد ولی من تو رو پارسال توی یه مهمونی بزرگ که اکثرا شرکتهای بزرگ دعوت بودن و پدر من هم بعنوان مدیرمالی شرکتشون با خانواده اش دعوت بود، دیدم... با یه استایل جذاب کنار چند نفر دیگه ایستاده بودی و با لبخند مهربون و مودبانه همراهیشون میکردی... یه لحظه نگاهم بهت افتاد و دیگه نفهمیدم چیشد که تا آخر مهمونی حتی اگر چشمهام رو ازت میگرفتم بازم دنبالت بودم... همونجا بنظرم یه مرد جذاب،مغرور،سرد و مهربون اومدی... درسته به همه لبخند میزدی و میشد احترام رو تو رفتارهات حس کرد ولی در عین حال یه غرور خاصی داشتی که بیشتر جذابت میکرد... اونروز من فقط تحسینت کردم... دلم میخواست بیام جلو و حتی شده یه کلمه باهات حرف بزنم و بتونم اون لبخندت رو که در جواب حرفهام میزنی ببینم... ولی بهونه ای نداشتم... همون شب از طریق صحبت مخفیانه و آروم دونفر متوجه شدم گرایشت چیه... اونجا کلی خوشحال شدم... با خودم گفتم یه آدم موفق و بزرگی مثل توهم گرایشش مثل منه... چون تازه خودم متوجه شده بودم گرایشم چیه و ازش خجالت میکشیدم... نمیتونستم قبولش کنم ولی اونشب با فهمیدن این راز تو یکمی از اعتماد بنفسم برگشت...!
سکوت کرد و به اون شب فکرکرد... داشت کلمات رو کنارهم میچید تا به سهون راجب حسش بیشتر توضیح بده که صدای سهون به زمان حال برش گردوند...!
_یعنی از همون مهمونی به من علاقه پیدا کردی؟!
لبخندی زد و سرش رو تکون داد: نه... اولش بعنوان یه آدمی که فوق العاده جذاب و موفقه تحسینت میکردم... بعدش بخاطر اینکه یکی رو مثل خودم پیدا کرده بودم، خوشحال بودم و دوست داشتم بهت نزدیک بشم... اما وقتی تصمیم گرفتم بعنوان آدمی که تحسینش میکنم،بیشتر راجبت بدونم دنبالت اومدم و کم کم بدون اینکه بفهمم ازت خوشم اومد...!
صدای قدمهای سهون که بهش نزدیک میشد، رو شنید... همونطور ایستاد تا اینکه دستهاش دور بدنش حلقه شد... چشمهاش رو بست و گذاشت آرامش توی وجودش بنشینه... خیلی این حالت رو دوست داشت....!
سهون هم مثل جونگین به بیرون از پنجره نگاه کرد و گفت: چطوری فهمیدی که اون حس تحسین تبدیل به علاقه شده؟!
سرش رو عقب برد و به شونه سهون تکیه داد: اون اولا بعد مدرسه گاهی میومدم و از دور وقتی میومدی شرکت،تماشات میکردم... هی با خودم میگفتم منم یروزی باید به اینجا برسم و مثل تو موفق بشم... فکرمیکردم این بهونه اومدن و دیدن توئه... متوجه نبودم که خب برای این انگیزه همون یکی دوبار دیدنت کافیه... خودمو داشتم گول میزدم... رفت و آمدم به اونجا زیاد شد... بیشتر دلم میخواست ببینمت... با دیدنت دیگه اون حس تحسین اولیه رو نداشتم... دیگه نمیخواستم یروزی مثل تو باشم... بلکه بخودم اومدم و دیدم ناخودآگاه دارم بجاش به این فکرمیکنم تا یروزی به تو برسم... اول خجالت میکشیدم جلو بیام و از اونور خیابون یواشکی نگاهت میکردم ولی بعد کم کم این فاصله رو کمتر کردم تا روزی که تو منو دیدی...!
سهون باشنیدن این حرفها احساس شرمندگی کرد و این رو به زبون آورد: متاسفم... معذرت میخوام... خودمم نمیدونم چرا یکدفعه این سوال و حس ذهنمو پرکرد...!
جونگین سرش رو برگردوند و از پایین به صورت سهون خیره شد: متاسف نباش... گاهی آدما باید اون حسهایی که از نظر خودشون مزخرف رو به زبون بیارن و حلش کنن تا قبل از اینکه اون حس مزخرف جدی بشه و زندگیشون رو تغییر بده...!
اونهم به صورت جونگین خیره شد و با خودش فکرکرد که چطور هر روز بیشتر از قبل داره براش دوست داشتنی تر میشه.... با شنیدن حرفهای الانش حتی بیشتر از قبل این حس رو داشت.... جونگین صادقانه و بی ریا راجب احساساتش صحبت میکرد و چیزی رو از قلم نمی انداخت... و باعث میشد اون از حسی که داشت بیشتر شرمنده بشه... ولی دست خودش نبود اگر نمیپرسید بقول جونگین شاید این سوال مغزش رو بعدها عین خوره میخورد... چون الان دیگه مطمئن بود که این رابطه داره وارد مرحله جدید و جدی میشه.... بنظرش اون مدت کوتاهی که برای فهمیدن احساسات هم تعیین کرده بودن، دیگه تموم شده بود.... و این به معنی بود که رابطشون قراره شروع جدیدی داشته باشه...!
_تو از کجا میدونستی لیتل چیه،آجوشی؟!
جونگین با صدای آرومی پرسید....!
سرش رو روی شونه جونگین گذاشت و محکمتر بغلش کرد:منم مثل تو راجبشون زیاد خوندم...!
_یعنی حدسم درست بود؟!...تو یه سلطه گری؟!
دوباره سرش رو به سمت صورت سهون چرخوند و پرسید...!
سرش رو تکون داد: نمیدونم...شاید... فکر میکنم دلم همچین چیزی رو تو رابطه میخواد.... خودمم نمیدونم چطوری ولی وقتی به داشتن یه رابطه فکرمیکردم تنها چیزی که توی ذهنم تصور میکردم یه پسر بامزه با سن کم و شیطنت های بچگانه در عین حال مطیع بود.... وقتی توی نت راجبشون سرچ کردم، متوجه شدم احتمالا منم یکی از همینا باشم... راجبش با یه روانشناسم مشورت کردم اونم باهام موافق بود... ولی بازم بهم گفت تا توی یه رابطه نرم نمیشه مطمئن گفت...!
جونگین لب برچید و متفکرانه گفت: پس اینطور...!
اما قبل اینکه ادامه حرفش رو بگه بوسه محکم سهون روی لبهاش نشست و باعث لبخندش شد...!
وقتی سهون کمی عقب کشید،با نیشخندی ادامه داد: پس میتونم از این به بعد ددی صدات کنم؟!
سهون به قیافه شیطونش خندید و گفت: وقتی خودمون هستیم،آره...!
جونگین لبهاش رو جلو داد: جلوی بقیه چی؟!
حس میکرد با این قیافه ای که جونگین بخودش گرفته،باید اون رو بجای ناهار بخوره... خیره به لبهاش زمزمه کرد: همون آجوشی خوبه...یا آقای اوه...!
جونگین با گفتن باشه ای لبخند محوی زد و به چشمهای سهون که روی لبهاش زوم بود، خیره شد... میتونست درکش کنه چرا ازش میخواد جلوی بقیه فقط براش آقای اوه باشه... رابطه ی بینشون یه چیز عادی نبود پس باید تاجایی که میتونست رعایت میکرد تا دردسری براشون درست نشه... نمیخواست موقعیت سهون رو به خطر بندازه...!
سرش رو جلو برد و ایندفعه خودش بوسه ی آرومی به لبهای سهون زد ولی وقتی خواست عقب بکشه انگار که سهون منتظر یه فرصت باشه،سریع چرخوندتش و اجازه نداد لبهاش رو جدا کنه... سهون همونطور که لبهاش رو میمکید و باعث میشد نفسش از هیجان بند بیاد، جلو اومد و اون رو مجبور کرد به عقب قدم برداره... ثانیه ای بعد پشتش به پنجره خورد و همونجا متوقف شدن... سهون جوری میبوسیدتش که اصلا فرصت نمیکرد جوابش رو بده و فقط سعی میکرد نفس بکشه... سهون دستهاش رو از بازوهاش پایین آورد و انگشتهاش رو بین انگشتهای خودش قفل کرد.... دستهاش رو بالا آورد و کنار سرش روی پنجره قرار داد.... هر لحظه بوسهاش خشن تر میشد و تقریبا نفس هردوشون بند اومده بود.... دستهای سهون رو محکم فشار داد و اون رو متوجه خودش کرد... ثانیه ای بعد لبهاشون جدا شد و سهون بعد از بوسیدن گونه اش،سرش رو بین گردنش پنهان کرد و در همون حالت زمزمه وار گفت: متاسفم... نمیدونم چرا اینقدر بی جنبه شدم...!
چیزی نگفت و سهون ازش جدا شد... از پشت بهش که به سمت میز میرفت خیره شد و با خودش فکرکرد لعنتی تو نباید متاسف باشی... باید ادامه اش میدادی... من عاشق این بی جنبگی ام....!
_حرفمو پس میگیرم... دیگه از این لباسا نپوش...!
سهون همونطور که دوباره روی مبل مینشست گفت...!
متعجب پرسید: چرا؟!
_چون خیلی بامزه و دوست داشتنی میشی و منم نمیتونم خودمو کنترل کنم...!
سهون صادقانه گفت...!
ابروهای جونگین بالا رفت: چرا فکرمیکنی با این قضیه مشکلی دارم؟!
سهون لقمه ای که به سمت دهنش برده بود رو دوباره پایین آورد...به چشمهای جونگین که از شیطنت برق میزد خیره شد و گفت: تو ادامه این از کنترل خارج شدنم رو ندیدی که داری این سوال رو میپرسی...!
جونگین دستاش رو پشتش بهم گره زد و سرش رو کج کرد بعد با لبخند تخسی گفت: خوشحال میشم ادامه شو ببینم...!
سهون پوزخند سردی زد: منم مشتاقم ادامه شو نشونت بدم بیبی... ولی از اونجایی که نیم ساعت دیگه جلسه دارم موکول میشه برای دفعه بعد....!
جونگین شونه ای بالا انداخت: حیف شد... باشه ددی... پس من میرم... ظرف غذاها هم باشه دفعه بعد ازت میگیرم...!
از جا بلند شد و پشت سر جونگین که به سمت در میرفت، رفت و در رو براش باز کرد... کمی سرش رو براش خم کرد: ممنون بابت غذا، حتما از خوردنش لذت میبرم...!
جونگین به صورت جذابش خیره شد و لبخند زد... دقیقا همین بود... همین احترام و ادبی که سهون براش قائل بود باعث میشد اینقدر جلوش مطیع باشه...!
سرش رو تکون داد و چشمکی زد: منتظر دیدار بعدیمون هستم... فعلا خداحافظ آقای اوه...!
خندید و به جونگینی که به سمت آسانسور میرفت خیره شد.... چقدر خوب که این بچه توی زندگیش پیدا شده بود.... مطمئنا با وجود جونگین خیلی چیزا قرار بود براش تغییر کنه...این رو از همین حالا میتونست حس کنه....!
دستش رو بالا آورد و نگاهی به ساعتش انداخت.... جونگین کمی دیر کرده بود... نگاهش رو دوباره به پنجره کنارش داد و با نگرانی اطراف رو از نظر گذروند تا بلکه اثری از جونگین ببینه... البته از اون قسمتی که اون نشسته بود همه جا مشخص نبود ولی با این حال امید داشت بتونه جونگین رو ببینه.. .چند دقیقه به همین منوال گذاشت تا اینکه صدای باز شدن درکافه به گوشش خورد....!
سرش رو چرخوند و با دیدن جونگین لبخندی روی لبش نشست...!
جونگین روبروش نشست و درحالی که اون هم با لبخند نگاهش میکرد، گفت: سلام آجوشی... ببخشید دیر کردم...!
_سلام عزیزم....اشکالی نداره...بیرون سرد بود؟!
جونگین شالگردنش رو باز کرد و همونطور که کلاهش رو درمیاورد،گفت: آره خیلی... ولی اینجا گرمه... خوبه...!
به موهای بهم ریخته جونگین که به خاطر کلاه اونطور شده بود،نگاه کرد و دستش رو جلو برد... موهاش رو با انگشتهاش مرتب کرد و پرسید: خب میخوای یه چیز گرم بخوری؟!... چی دوست داری؟!
جونگین لبهاش رو غنچه کرد و متفکرانه گفت: قهوه که نه چون چیزای تلخ دوست ندارم...!
به لبهاش که بطرز بانکمی غنچه اشون کرده بود، نگاه کوتاهی انداخت و با خودش گفت حیف که اینجا کافه است وگرنه اونقدر گازشون میگرفت تا از جا کنده بشن....!
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به چشمهاش داد: شکلات داغ میخوری؟!
چشمهای جونگین برقی زد: آره دوسش دارم...!
خندید و به گارسون اشاره کرد... بعد از اینکه سفارش دو تا شکلات داغ رو داد،گارسون رفت و جونگین گفت: فکرمیکردم رئیس های جذاب فقط قهوه های تلخ میخورن...!
ناخودآگاه زد زیر خنده و پرسید: چرا؟!
جونگین هم خنده اش گرفته بود: چون تو فیلما و کتابها همیشه همینجورِ...!
درحالی که هنوز آثار خنده روی صورتش بود،گفت:ما که وسط فیلم یا کتاب نیستیم... اتفاقا منم زیاد از چیزای تلخ خوشم نمیاد...!
_پس خوبه...ولی بهتره زیاد شیرینی جات نخوری آقای اوه... برای خودت میگم...!
گیج نگاهش کرد:چرا؟!
جونگین با نگاه شیطونش بهش خیره شد: چون سنت بالاست و ممکنه قند خون بگیری... اونوقت باید همش مراقبت باشم...!
با شنیدن این جملات چشمهاش گرد شد و عصبی غرید: چی؟!... تو الان گفتی من پیرم؟!
جونگین سرش رو تکون داد: نه...فقط گفتم یکمی سنت بالاست نگفتم پیری...!
_تو... بچه پررو... تو الان....
اونقدر حرصش گرفته بود که حتی نمیتونست درست جمله اش رو بگه...!
جونگین که این وضعیتش رو دید، ریز خندید و بعد گفت: ولی من همینجوری دوست دارم....!
آروم شد و به صورت جونگین نگاه کرد... صورتش الان حالت معصومی بخودش گرفته بود و اون لبخند محو روی لبهاش داشت شنیدن اون جمله رو لذت بخش تر میکرد... برعکس جملات قبلیش، توی گفتن این جمله خیلی صادق بنظرمیرسید...!
جونگین به سهون نگاه کرد که چطوری روی اون صندلی لم داده و درحالی که پا روی پا انداخته بود،با نگاه خیره جذابش همراهیش میکرد.... سهون واقعا با اون پیراهن مشکی رنگی که آستینهاش رو تا زده و رگهای جذاب روی دستش رو به رخ میکشید و اون شلوار جین آبیش، بشدت نفس گیر بنظر میرسید....!
میتونست نگاه خیره چندتا دختری که اونجا بودن رو روی سهون حس کنه ولی ناراحت نمیشد و حتی تو دلش بهشون پوزخند میزد... چون سهون اونجا روبروی اون نشسته و نگاه خیره اش فقط مال اون بود....!
_از اینجا متنفر شدم...!
سهون گفت و اون متعجب بهش نگاه کرد...!
_چرا؟!...چیشد یدفعه؟!
سهون کمی به سمتش خم شد و آروم زمزمه کرد: چون نمیتونم ببوسمت و بچلونمت...!
دوباره به صندلیش تکیه داد و همونطور که به صورت بهت زده جونگین خیره بود ادامه داد: مخصوصا با این لباسهای بامزه ات... گفتم دیگه از اینا نپوش...!
با قرار گرفتن لیوان های شکلات داغ جلوشون،جونگین خودش رو جمع و جور کرد و گفت: یادمه... حتی یادمه گفتی بعدش چه اتفاقی میوفته...!
سهون پوزخندی زد: ولی میدونی که نمیتونم عواقبش رو اینجا بهت نشون بدم...!
جونگین لیوانش رو برداشت و کمی از محتوایاتش رو مزه کرد: جاهای دیگه ای هم هست...!ابروهاش رو بالا انداخت: درسته... مثل خونه من...!
جونگین سرش رو کج کرد و لبخند عمیقش رو به سهون تقدیم کرد: یس...!
_واوووو... بچه تو همونطور که گفتی واقعا خجالتی نیستی...!
سهون این رو درحالی که متعجب میخندید،گفت...!
جونگین لبهاش رو جلو داد: ولی منکه به چیز بدی فکرنمیکنم... تو فکرت منحرفه آقای اوه...!
سهون دستهاش رو روی میز گذاشت و آرومتر گفت: تو رسما گفتی بریم خونه خالی..!
جونگین دست به سینه نشست و با حالت تخسی گفت: نه...در واقع تو پیشنهادش رو دادی و منم قبول کردم اونم فقط برای اینکه دوست دارم خونه ات رو ببینم...!
چندثانیه نگاهش کرد و بعد یکدفعه از جا بلند شد: باشه پس بلند شو بریم بهت نشونش بدم...!
جونگین سرش رو بالا گرفت: چی رو؟!
سهون روی صورتش خم شد: اون چیزی که تو فکرته...!
...................................................................................
سلام قشنگا
امیدوارم حالتون خوب باشه...
بچه ها تا جایی که دارم میبینم تعداد نظرات خیلی کمتر از خواننده هاست... اگر داستان رو میخونید و دوست دارید خوشحال میشم واقعا نظرتون رو بدونم...
تعداد ووت ها هم خیلی کمه.. لطفا ووت بدید و به دوستاتونم معرفی کنید داستان رو... مرسی
داستان قرار نیست موضوعش فقط همین بمونه فعلا اولاشیم و بعدا یکم تکاپو داخلش اتفاق میوفته...
راستی راجب رفتار جونگین یه توضیح بدم...جونگین درسته فقط 17سالشه ولی حرفهایی که میزنه زیادم دور از سنش نیست... و صرفا چون یه لیتله حتما نباید رفتارای بچگونه و زننده داشته باشه... توی ادامه داستان حالا بیشتر متوجه میشید چرا اینطوره.. رابطه لیتل سلطه گر اونطور که تصورمیکنید نیست...
در ادامه یه توضیح کوچولو از لیتل و سلطه گر گذاشتم دوست داشتید بخونید
ČTEŠ
Your Shiny Eyes
Romanceاسم:چشمان درخشان تو کاپل:سکای، کریسیول ژانر:رمنس، انگست، ددی کینک، اسمات نویسنده:هیلدا چنل: AmorFiction خلاصه: اوه سهون 32ساله رئیس یه شرکت بزرگ هر روز که به شرکت میاد با یه پسر17ساله کیوت که اصرار داره بهش علاقمنده مواجه میشه که ازش میخواد باهم ی...