Ep3

690 60 1
                                    

قسمت سوم


وقتی از اتاق بیرون میومد، انتظار هر چیزی رو داشت بجز برادرش و لوهانی که به سختی و تو بغل هم روی راحتی وسط هال خوابیده بودن. بدن لوهان کاملا روی بدن سهون جمع شده بود و دست های سهون، جوری که انگار یه شیء با ارزش رو نگه داشتن، دور بدنش حلقه شده بودن. بکهیون بی اختیار لبخندی به حالتشون زد و موبایلش رو از جیبش بیرون کشید تا این صحنه رو ثبت کنه. بعد از گرفتن چند تا عکس، متوجه تکون خوردن سهون شد. موبایل رو پشت سرش قایم کرد و با قدم های آروم و بی صدا به سمت آشپزخونه دوید. سهون به محض هوشیار شدن، با حس سنگینی روی بدنش، تکون نخورد. نمی‌خواست لوهان رو بدخواب کنه ولی هیچی از اطرافش هم نمیدونست. نگاهش رو به دیوار روبروش انداخت و با دیدن ساعت 8، نفسش رو محکم بیرون داد. مطمئنا نمیذاشت لوهان با صورت سرخ و کبودی روی استخوان گونه اش بره دانشگاه ولی خودش باید میرفت بیمارستان چون شب قبل هم نرفته بود.


با شنیدن صدای خروپف کوتاه لوهان، لبخندی زد و بی اختیار محکمتر بغلش کرد. اون پسر توی بغلش انقدر شیرین بود که دلش می‌خواست بیدارش کنه و تا جایی که نفس تو ریه هاشه، ببوستش. با یادآوری اتفاق دیشب، دوباره اخم هاش توهم رفتن. سهون خودش میدونست دستش چقدر سنگینه و اینکه اون ضربه با اون شدت به صورت پسر پرستیدنیش که از 6 سالگی تا اون لحظه تو خونه پدرش و سهون، از گل نازک تر نشنیده بود، برخورد کرده، مغزش رو داغ می‌کرد.


-سهونیییی...


لوهان آروم با لحنی کشیده صداش زد و سهون بلافاصله جواب داد


-جانم هانی؟


لوهان بدون بلند کردن سرش، پرسید


-باید بیدار شم؟


سهون دلش برای صورت خواب آلود لوهان ضعف رفت. پسرکش دیشب نزدیک 3 صبح خوابیده بود و از نظر سهون باید بیشتر استراحت می‌کرد.


-نه عزیزم. میتونی بیشتر بخوابی.


لوهان یکم خودش رو بالا کشید و دست هاش رو دور گردن سهون حلقه کرد.


-پس منو ببر تو تخت.


سهون یه دستش رو زیر باسن لو و دست دیگه شد پشت کتفش گذاشت و نیم خیز شد. از روی مبل بلند شد و به سمت اتاقشون رفت. در اتاق رو آروم باز کرد و وارد اتاق شد. با خالی دیدن تخت، متوجه شد برادر کوچیکش زودتر بیدار شده پس با خیال راحت لوهان رو روی تخت گذاشت و پتوی نازکی روی پاهای لختش کشید. کنار تخت نشست تا لوهانی که بین خواب و بیداری بود، خوابش عمیق تر بشه و تو این بازه، موهاش رو نوازش کرد. بعد از چند دقیقه، از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و یادش نرفت که در رو یکم باز بذاره تا اگر لوهان صداش زد، بتونه بشنوه.


با قدم های آروم به سمت آشپزخونه رفت و وارد شد. بکهیون پشت میز ناهارخوری نشسته بود و مشغول ور رفتن با فنجون خالی بود. صدای قهوه ساز به وضوح شنیده می‌شد و سهون میتونست بفهمه برادرش منتظر قهوه اس. جلو رفت و پشت میز، دقیقا روبروی بکهیون متعجب که تازه متوجه حضورش شده بود، نشست.

Archangelic Where stories live. Discover now