Ep17

261 17 0
                                    

قسمت هفدهم
پسرک روبروش قاشقی از بستنی توی ظرف برداشت و بدون لحظه ای مکث، اونو توی دهنش فرو برد. قیافه خوشحال لوهان بهش می‌فهموند اون بستنی دقیقا باب میلشه. لبخندی به چشم های درخشان پسر کوچیکتر زد و نگاهش رو برگروند. ویوی طبقه سوم کشتی، جایی که کافه کوچیک و دنج کشتی قرار داشت، زیباتر از چیزی بود که فکرش رو می‌کرد. تک به تک چراغ های خونه ها و هتلی که توش اقامت داشتن، حالا تبدیل به نقطه های کمرنگ و کوچیکی شده بودن که مثل دونه های اکلیل، از دور توی تاریکی شب برق میزدن.
-سهونی.
لوهان صداش زد و نگاه سهون رو به سمت خودش کشید.
-جانم؟
لوهان با جدیتی که خیلی کم پیش میومد به سراغش بیاد، لب زد.
-من با چانگمین حرف زدم ولی... نتونستم راهنماییش کنم. چانگمین خیلی کوچولوعه. میترسم چانیول هیونگ و بکهیونی بفهمن و دعواش کنن.
سهون کمی از قهوه شو خورد و گفت
-نگران نباش هانی. بکهیون میدونه.
لوهان با تعجب پرسید
-تو بهش گفتی؟
سهون سر تکون داد
-آره. به هرحال باید میدونست. نمیشه که خبر نداشته باشه.
لوهان لب پایینش رو بین دندون هاش گرفت و فشرد. قبل از اینکه مکثش خیلی طولانی بشه، لبش رو آزاد کرد و گفت
-ولی چانیول هیونگ نمیدونه. درسته؟
سهون سر تکون داد. لوهان لبهاشو آویزون کرد.
-خب همین بده دیگه. فکر نمی‌کنم اگر چانیول هیونگ بدونه، چانگمین رو به راحتی ببخشه. مطمئنم کلی دعواش میکنه.
سهون تایید کرد.
-آره. منم میدونم. ولی با بکهیون حرف زدم که مراقب رفتارشون باشن. ممکنه فقط تحت تاثیر جو قرار گرفته باشه و بعد یه مدت یادش بره. تازه اون فقط 11 سالشه. هنوز چیزی درباره رابطه ی بین دوتا مرد نمیدونه و فقط یه حس علاقه ی ساده نسبت به سونبه اش پیدا کرده. مطمئنم فک میکنه ته رابطه شون یعنی بوسیدن لبهای اون پسر!
لوهان سر تکون داد. مطمئنا هیچکدومشون از یه پسر 11 ساله انتظار بیشتر از اینو نداشتن. اون هم پسری که با پدر سخت گیری مثل چانیول بزرگ شده.
لوهان آخرین قاشق بستنی رو توی دهنش فرو برد و بعد با یه لبخند بزرگ، به صندلیش تیکه داد و به ویوی کنارش خیره شد. کشتی، آب رو آروم میشکافت و جلو میرفت و باد ملایمی گونه های سرخ لوهان رو نوازش می‌کرد. چشم هاشو بست و نفس عمیقی کشید.
-یکی دو ساعت دیگه می‌رسیم. نمیخوای استراحت کنی؟
سهون پرسید و لوهان چشم هاشو باز کرد و بهش خیره شد. سهون لبخندی به چشم های عسلیش زد و ادامه داد
-باد میاد، بدنت هم الان ضعیفه، بهتره بریم داخل و یکم استراحت کنی. موقع طلوع بیدارت میکنم.
لوهان که واقعا هم احساس خستگی می‌کرد، موافقت کرد و گفت
-خیلی خوابم میاد سهونی.
سهون بلند شد و گفت
-پس تا من حساب میکنم، تو برگرد تو اتاق. زود میام. باشه؟
لوهان کوتاه سر تکون داد و به سمت پله ها رفت. سهون سریع هزینه ی بستنی لوهان و قهوه ی خودش رو حساب کرد و به سمت راهرو منتهی به اتاقشون رفت. روبروی در ایستاد و دو تقه ی آروم به در زد. خیلی نگذشته بود که لوهان در رو باز کرد و سهون تونست وارد بشه. به سمت میز رفت و کیف پولش رو روش گذاشت. تو این فاصله لوهان شلوار جینش رو در آورد و با همون تک تیشرت آبی رنگ، روی تخت دراز کشید. سهون چراغ اتاق رو خاموش کرد و به سمت تخت رفت. میتونست درخشش چشم های عسلی همسرش رو زیر نور کمی که از چراغ های روشن روی سکان به داخل اتاق می‌تابید، ببینه. کنارش دراز کشید و بهش اجازه داد سرش رو روی سینه اش بذاره و تو پوزیشن راحت تری استراحت کنه.
وقتی تکون های لوهان توی بغلش تموم شد و آروم گرفت، انگشت هاشو به موهای نرم و لطیفش رسوند و مشغول نوازشش شد.
-تو هم بخواب.
لوهان با بی‌حالی گفت و سهون جواب داد.
-قهوه خوردم، خوابم نمی‌بره. تو بخواب هانی. وقتی رسیدیم، بیدارت میکنم.
لوهان به آرومی و با آوایی شبیه به «هوم» حرفش رو تایید کرد و چیزی نگذشته بود که واقعا خوابش برد و نفس هاش عمیق شدن.
سهون تمام مدتی که لوهان خواب بود، مشغول فکر کردن به یه راه حل برای مسئله ی علاقه چانگمین بود اما هرچیزی که به ذهنش می‌رسید، یه مشکلی داشت و نمیتونست عملیش کنه. تنها چیزی که درست و عقلانی به نظر می‌رسید، این بود که هردو پسر تو چهارچوب خانواده هاشون باهم دوست باشن. اون هم فقط دو دوست معمولی...!
اینطوری اعتماد چانگمین به پدرش بیشتر می‌شد و بعد از بزرگ شدن، میتونست باهاش راحت درباره گرایشش صحبت کنه و مشکلی پیش نمیومد. به نظر سهون، عصبانی شدن چانیول تو این موقعیت میتونست همه چیز رو بدتر کنه و البته چانگمین رو بترسونه.
گوشی سهون روی میز، آروم شروع به لرزیدن کرد و سهون متوجه شد باید لوهان رو برای دیدن طلوع آفتاب، بیدار کنه. آلارم گوشیش رو قطع کرد و بعد از روشن کردن آباژور کنار تخت، دوباره موهای لوهان رو نوازش کرد.
-هانی... وقتشه بیدارشی.
لبهاشو به گوش لوهان نزدیک کرد و لب زد
-چشم های خوشگلت رو باز کن عزیزم.
لوهان تکونی خورد و خودشو بیشتر به سهون چسبوند. سهون دستش رو زیر بدن لوهان برد و پسر کوچیکتر رو روی تخت نشوند. بدن لوهان هنوز بی حس بود و پسر کوچیکتر بین خواب و بیداری گیر کرده بود. سهون بوسه ای روی لبهای آویزونش زد و گفت
-پاشو هانی. اگر دیر بیدارشی، طلوع رو از دست میدیم.
لوهان با چشم های بسته لب زد
-چشمام باز نمیشه سهونی. میسوزه.
سهون صورت لوهان رو توی گردن خودش فرو برد تا نور توی چشم هاش نیوفته.
-به خاطر اینه که تو 24 ساعت گذشته فقط 2 ساعت خوابیدی. اگر خیلی سختته، بخواب عزیزم.
لوهان بدون باز کردن چشم هاش، خودشو بیشتر به سهون چسبوند.
-نه. میخوام ببینم.
سهون گونه شو نوازش کرد و چیزی نگفت. چند لحظه منتظر موند اما لوهان کوچیکترین تکونی نخورد. به آرومی از جاش بلند شد و بدون اینکه لوهان رو بیدار کنه، شلوار جین آبی رنگ رو بهش پوشوند. دست هاشو زیر زانو و پشت کتف لوهان برد و بدن کوچیکش رو بلند کرد و به سمت در ورودی رفت. لوهان با بی‌حالی دست هاشو دور گردن سهون حلقه کرد اما باز هم چشم هاشو باز نکرد.
سهون بدون حرف به سمت عرشه رفت. میدونست نور میتونه باعث بشه لوهان چشم هاشو باز کنه و بعد از چند لحظه، همین اتفاق افتاد. نور خورشیدی که هنوز پشت آب پنهان شده بود، فضا رو روشن کرده بود و همین روشنایی برای بیدار کردن لوهان کافی بود. لوهان سرش رو بلند کرد و به روبروش خیره شد. جایی که از بقیه قسمت ها نورانی تر بود و احتمالا قرار بود خورشید از همونجا طلوع کنه.
لوهان دست هاش رو از دور گردن سهون باز کرد و گفت
-سهونی منو بذار پایین.
سهون یکم خم شد و اجازه داد پاهای لوهان روی سطح چوبی عرشه قرار بگیره. لوهان بلافاصله به سمت جلو دوید و روبروی نرده های فلزی ایستاد. سهون به سمتش رفت و کنارش ایستاد. حالا چشم های سرخ لوهان باز شده بودن و با ذوق به روبروش خیره شده بود، جایی که یه نوار طلایی رنگ و نورانی از پشت موج های سبز و آبی رنگ اقیانوس، کم کم مشخص میشد.
-واوووو سهونییییی... آسمون صورتی شدهههه...
با لحنی کشیده گفت و بعد تند تند ادامه داد
-خورشید که نارنجیه، چرا آسمون صورتی شده؟ یعنی به خاطر دریاست؟ خیلیییی خوشگلههههه...
بدون اینکه منتظر جواب باشه، پشت سر هم سوال می‌پرسید و با ذوق نگاهش رو اطراف می‌چرخوند. مثل پسر بچه ها بالا پایین می‌پرید و نگاه خیلی هارو به خودش جذب می‌کرد. برای هیچکدومشون اون نگاه هایی که خیلی هاشون از سر تمسخر بودن، مهم نبود. صورت ذوق زده ی لوهان، همیشه برای سهون اولویت بود، حتی اگر اگبه قول بقیه قرار بود آبروش بره!
-فکر نمیکردم انقدر زود بیدار بشین!
چانیول همونطور که دست هاش رو توی جیب شلوار طوسی رنگش فرو برده بود، جلو رفت و کنارشون ایستاد. سهون «صبح بخیر» ای گفت و لوهان با ذوق و انتظار پرسید
-بکهیونی هنوز خوابیده؟ طلوع آفتاب خیلی خوشگله، کاش بیدارش میکردین.
چانیول لبخندی به ذوق لوهان زد و جواب داد
-بیداره. داشت میومد که چانگمین هم بیدار شد. گفت منتظر میمونه چانگمین لباس بپوشه تا با هم بیان.
لوهان سر تکون داد و دوباره به روبروش خیره شد. سهون نیم نگاهی به چانیول انداخت و پرسید
-همه چیز خوبه؟
چانیول سر تکون داد
-آره. تقریبا...
سهون بی اختیار اخم کرد. نمیدونست چانیول درباره چانگمین و علاقه زودهنگامش چیزی میدونه یا نه اما نمی‌خواست بی گدار به آب بزنه.
-تقریبا؟
چانیول سر تکون داد.
-اوهوم. راستش به خاطر بحثی که داشتیم من مجبورم خیلی مراقب رفتارم جلوی چانگمین باشم و خب، یکم برای من و بک سخته. البته نمیخوام از حرفم بد برداشت کنی. من منظورم اینه که ما باید مراقب ابتدایی ترین رفتارمون هم باشیم. حتی نمیتونم درست بغلش کنم.
سهون سر تکون داد و گفت
-متوجه منظورت هستم. اما خب... من از اول هم باهات درباره این مسئله حرف زده بودم.
چانیول سر تکون داد و گفت
-آره اما تفاوت حرف تا عملش واقعا زیاده.
-سهونیییی خورشید رو ببین.
لوهان با صدایی شبیه جیغ اعلام کرد و سهون بدون هیچ حرفی، جلو رفت و دست هاشو دور کمر لوهان حلقه کرد و به روبروش خیره شد. نور نارنجی خورشید کم کم شدید تر میشد ولی جوری نبود که تو اون مرحله چشم هاشون رو خیلی اذیت کنه. با اینحال سرش رو پایین برد و بعد از بوسیدن گونه ی لوهان، پرسید.
-چشمات اذیت نمیشن بیبی؟
لوهان سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت
-نه. خوبه.
سهون با اطمینان بیشتری، به روبرو خیره شد و همراه لوهان، مشغول تماشای طلوع خورشید شد. این بین، خیلی سریع بکهیون و چانگمین هم بهشون اضافه شدن و هر 5 نفر، کنار هم ایستادن.
نیم ساعت بعد، هر 5 نفر به اتاق هاشون برگشتن تا وسایلشون رو جمع کنن چون بعد از طلوع کامل خورشید، خدمه ی کشتی خبر نزدیک شدن به مقصد رو بهشون داده بودن.
لوهان لباس هاش رو با یه تیشرت سفید و شلوارک شیری رنگ عوض کرد و سویشرت خز کرم رنگی روش پوشید. جوراب های سفید رنگ بلندی پوشید و در آخر کتونی سفیدی که کل دیروز توی پاهاش بود رو پوشید.
-سهونی من آماده ام.
لوهان با ذوق گفت و سهون لبخندی به لوهانی که توی لباس های بامزه اش، دلبر تر و خوردنی تر از قبل شده بود، زد و گفت
-باشه هانی. برو پیش بکهیون، منم وسایلمون رو میارم.
لوهان سر تکون داد و بعد از برداشتن کوله ی کوچیکش، از اتاق بیرون رفت و چمدونشون رو به سهون سپرد. سهون خیلی سریع کت طوسی رنگش رو پوشید و چمدونی که لوهان چند دقیقه قبل مرتبش کرده بود رو برداشت و به سمت در ورودی رفت. نگاهی کلی به اتاق انداخت و وقتی مطمئن شد چیزی رو جا نذاشتن، از اتاق بیرون رفت. لوهان روی عرشه کنار بکهیون و چانگمین ایستاده بود و چانیول یکم دور تر ازشون، مشغول صحبت با موبایلش بود. مسافر ها کم کم پیاده میشدن و اسکله حسابی شلوغ بود.
به سمت لوهان رفت و کنارشون ایستاد. نیم نگاهی به چانیول انداخت و وقتی قیافه عصبیش رو دید، از بکهیون پرسید
-چیزی شده؟
بکهیون شونه هاشو بالا انداخت و گفت
-نمیدونم.
لوهان دستش رو دور بازوی سهون حلقه کرد و گفت
-سهونی من خیلی گشنمه. نمیشه زودتر بریم؟
سهون سر تکون داد و گفت
-الان میریم عزیزم.
به سمت چانیول برگشت و بهش اشاره کرد که از کشتی بیرون برن که چانیول همونطور که هنوز مشغول صحبت بود، جلو رفت و چمدون خودش و بکهیون رو به دست گرفت. چانگمین کوله ی خودش رو برداشت و هر 5 نفر به سمت پله های متحرک روبروشون رفتن. لوهان با ترس بازوی سهون رو چنگ گرفته بود. ارتفاع روبروش به اندازه ی کافی زیاد بود تا بترسونتش و سهون اینو از قدم های لرزون و نا مطمئنش می‌فهمید. بازوش رو از دست لوهان بیرون کشید و اونو پشت کمرش برد. آروم بدن لوهان رو توی بغلش کشید و گفت
-نگران نباش لوهانی. من کنارتم. به من تکیه کن. باشه عزیزم؟
لوهان سر تکون داد و دست هاشو روی کت سهون گذاشت و پارچه ی خشک کت رو بین مشتش گرفت.
سهون جلو رفت و لوهان بی اختیار به جلو قدم برداشت. روی اولین پله ایستاد و چشم هاشو بست. صورتش رو توی گردن سهون قایم کرد و سعی کرد نسبت به پله ای که زیر پاهاش میلرزید، بی توجه باشه. البته از سمت دیگه خوشحال بود که پله های روبروش، برقی ان و قرار نیست خودش از تک به تک پله ها پایین بره.
سهون بیشتر از قبل بدنش رو به سمت خودش کشید. میدونست فوبیای لوهان جوری نیست که قرار باشه با بیشتر در معرض ارتفاع قرار گرفتن، بهش عادت کنه و ترسش از بین بره و به خاطر همین همیشه اینجور مواقع خیلی نگران میشد. مخصوصا بعد از دفعه اولی که با ناآگاهی اونو سوار تلکابین کرد و حال لوهانش بدتر شد، حسابی حواسش رو جمع می‌کرد تا جای ممکن، لوهان مجبور نباشه با این ترسش روبرو بشه. اما بعضی اوقات هم دست خودش نبود و مجبور میشد اینطوری مراقبش باشه.
وقتی فقط یکم فاصله با زمین داشتن، سهون کنار گوش لوهان گفت
-میتونی چشم هاتو باز کنی هانی.
لوهان بلافاصله چشم هاشو باز کرد و با نفسی عمیق، از  آخرین پله پایین پرید. سهون که خیالش از بد نشدن حال لوهان راحت شده بود، همراهیش کرد و هردو کناری ایستادن تا چانیول و بکهیون و پسرکوچکیتر هم بهشون برسن.
چند لحظه بعد، خانواده ی کوچیک پارک درحالی روبروش ایستادن که تماس چانیول تموم شده بود و اخم بین ابرو هاش از بین رفته بود.
-ببخشید منتظر موندین. رئیس بیمارستان بود، نمیتونستم جواب ندم.
سهون سعی کرد کنجکاویش رو کنترل کنه.
-خب... حالا میتونیم بریم؟
چانیول سر تکون داد و گفت
-آره. فقط چند لحظه منتظر بمونین که من برم و ماشین رو بیارم.
سهون سر تکون داد و پرسید
-نیازه همراهت بیام؟
چانیول سری به نفی تکون داد
-نه. نیاز نیست.
بکهیون دست چانگمین گرفت و گفت
-همه مون خیلی گرسنه مونه. خواهش میکنم زود بیا.
چانیول با لبخند سر تکون داد و با قدم های سریع، به سمت در ورودی جایی که ماشین هارو تحویل میدادن، رفت.

Archangelic Where stories live. Discover now