Ep18

268 16 0
                                    

قسمت هجدهم
سهون دست لوهان رو گرفت و رو به بکهیون گفت
-بهتره یکم جلوتر وایسیم. اینجا خیلی شلوغه.
بکهیون سر تکون داد و همراه چانگمین و سهون، به سمتی که خلوت تر بود، قدم برداشت. وقتی هر 4 نفر جایی ایستادن که ساکت تر و خلوت تر بود، بکهیون پرسید.
-برنامه مون چیه؟ قراره کجا بمونیم؟
سهون دستی به موهاش کشید و تمام تار های مشکی رنگش رو به سمت بالا شونه کرد.
-با چانیول صحبت کردم و قرار شد اول تو یه رستوران صبحونه مون رو بخوریم و بعد هم میریم سمت جنگل و چادر می‌زنیم. ناهار هم با من و چانیوله.
چانیول خیلی سریع تر از اونچیزی که بقیه فکر میکردن، ماشین رو تحویل گرفت و روبروشون ایستاد. اینبار بکهیون زودتر از همه جلو نشست تا سهون و لوهان بتونن کنار هم بشینن. چانگمین هم آخر از همه، وارد ماشین شد و کنار لوهان نشست. چانیول ماشین رو به سمت رستورانی که توی مپ توی گوشیش پیدا کرده بود، هدایت کرد و از سهون پرسید.
-خبر خوش رو به بقیه دادین آقای اوه؟
سهون با تعجب اخم کرد. داشت فکر می‌کرد منظور چانیول از خبر خوش چیه که بکهیون پیشدستی کرد
-منظورت چیه؟ چه خبره؟
چانیول نیم نگاهی به صورت مشتاق بکهیون انداخت و دوباره به روبرو خیره شد.
-فکر میکنم بهتر باشه خود سهون خبر رو بهتون بده. چون اینجور که معلومه، حتی لوهان هم خبر نداره.
چانیول با دیدن نگاه متعجب و منتظر لوهان از توی آینه، گفت و لبخند شیطنت آمیزش رو به رخ سهون کشید. لوهان لباساشو آویزون کرد و گفت
-منظورش چیه سهونی؟ چه خبر خوشی؟ این چه خبریه که چانیول میدونه ولی من نه؟
سهون اخم هاشو باز کرد و گفت
-من نمیدونم چانیول داره درباره ی چی حرف میزنه هانی.
چانیول با تعجب ماشین رو به کناری هدایت‌ کرد و بعد از کامل ایستادن، به سمتشون برگشت.
-آقای کیم باهات تماس نگرفت؟
چانیول با جدیت و ناباوری پرسید و سهون با کنجکاوی اخم کرد
-کدوم آقای کیم؟
چانیول چشم چرخوند
-رئیس بیمارستان دیگه.
سهون با نگرانی گفت
-نه تماس نگرفت. چیزی شده؟ دیدم داری باهاش حرف میزنی ولی متوجه نشدم دلیلش چیه و کنجکاوی هم نکردم که ناراحتت نکنم.
چانیول کلافه دستی به موهاش کشید و گفت
-یعنی الان میخوای بگی آقای کیم بهت نگفته داره بازنشست میشه و بدون اینکه بهت خبر بده، منو برای مراسم انتصاب تو به عنوان رئیس بخش قلب دعوت کرده؟
لوهان با فهمیدن اینکه همسرش قراره ترفیع بگیره، ذوق زده جیغ کشید و دست هاشو دور گردن سهون حلقه کرد. سهون با ناباوری به چانیول خیره موند و بکهیون با خنده گفت
-اوه...مثل اینکه واقعا خبر نداشته.
سهون بلافاصله پرسید
-چی داری میگی چان؟ یعنی آقای کیم باهات تماس داشته و بهت گفته از این به بعد من قراره به عنوان رئیس بخش قلب اونجا کار کنم؟
چانیول سر تکون داد و گفت
-آره. دقیقا.
بکهیون با لبخند بزرگی که روی لبهاش بود، گفت
-وای هیونگگگگ تبریک میگم.
اما سهون انقدر توی شوک بود که نمی‌دونست باید چی بگه. لوهان که گیج بودن سهون رو دید، دست هاشو روی صورتش گذاشت و صورت سهون رو به سمت خودش برگردوند. خیره تو نگاه متعجب سهون پرسید
-سهونی تو واقعا داری رئیس میشی؟
سهون دستش رو روی دست لوهان که هنوز روی گونه اش بود، گذاشت و گفت
-نمیدونم هانی. هنوز با من تماس نگرفتن.
چانیول ماشین رو راه انداخت و همونطور که به روبرو خیره شده بود، گفت
-خب پس احتمالا آقای کیم برای دادن این خبر بهت، نقشه داشته که من زدم و خرابش کردم. اگر بتونی وقتی باهات تماس گرفتن، نقش بازی کنی، واقعا ممنون میشم دکتر اوه.
سهون گیج و متعجب گفت
-ولی آقای کیم تاحالا حتی کوچکترین اشاره ای هم به این موضوع نکرده. من همیشه فکر میکردم آقای سو رو برای ریاست انتخاب کنه. من هم سنم کمتر از آقای سو عه هم تجربه ام.
چانیول با حسرت، «آه» نمایشی کشید و گفت
-من اگر جای تو بودم، با اینهمه مدرک و اینهمه موفقیت، یه پلاکارد از تمام تجارب درخشانم درست میکردم و میچسبوندم روی سینه ام تا همه بفهمن چقدددررررر برای جامعه پزشکی مفیدم. اونوقت تو مدام خودتو کوچیک میکنی و کارهایی که کردی رو نادیده میگیری.
سهون تک خندی زد و گفت
-اینطور نیست چانیول. فقط دارم حقیقت رو میگم. آقای سو خیلی تجربه داره.
بکهیون با اینکه آقای سو رو نمیشناخت، گفت
-اما تو هم کم تجربه نداری هیونگ. من مطمئنم تو دو برابر اون همکارت، تونستی آدما رو نجات بدی.
لوهان تند تند سر تکون داد و تایید کرد
-بکهیونی درست میگه. تازه منم میدونم سهونی خیلیییییی ماهره و تازهههه...
با صدایی نزدیک به جیغ ادامه داد
-ریاست به سهونی من خیلی میاددد...
بکهیون با خنده نگاهش رو از لوهانی که داشت گونه ی سهون رو بوسه بارون می‌کرد، گرفت و گفت
-پس سهون هیونگ باید امروز ما رو مهمون کنه.
چانیول موافقت کرد
-دقیقا. اصلا صبحونه ای که آقای رئیس بخرن، یه مزه ی دیگه ای داره.
سهون لبخندی به صورت خوشحال و ذوق زده ی لوهان زد و گفت
-خیلی خب. درسته هنوز هیچی از ماجرا نمیدونم ولی صبحونه امروز با من.
لوهان بوسه ی ذوق زده ی دیگه ای روی گونه اش کاشت و با اخم به سمت بکهیون و چانیول برگشت.
-حالا که رئیس شده دلیل نمیشه همه ی پولاشو خرج کنینااااا... ما الان یه بچه داریم!
سهون با تعجب به لوهان خیره شد و بکهیون با چشم های درشت شده پرسید.
-بچه؟
لوهان حق به جانب سر تکون داد
-اوهوم. ما باید حواسمون بیشتر به ژو باشه. هنوز کوچولو عه ولی وقتی بزرگ بشه کلییییییی خرج داره.
سهون با شنیدن استدلال لوهان، بی اختیار با صدای بلند خندید اما بکهیون چشم چرخوند و با تخسی تمام، لب زد
-حالا انگار چندبار در ماه قراره مارو دعوت کنن. برادرم ترقی میکنه، زنش خسیس تر میشه!
لوهان با ناراحتی داد زد
-یااااا. من زنش نیستم. همسرشم.
بکهیون ادای لوهان رو با صدای مسخره ای در آورد
-مین زینیش نیستیم، همسیریشم!
چانیول خندید و لوهان دوباره داد زد
-یاااا ادای خودت رو در بیار.
با ناراحتی به سمت سهون برگشت و گفت
-سهونی ببین چقدر اذیتم میکنه!
سهون موهای بهم ریخته ی لوهان رو مرتب کرد و گفت
-تو که میدونی داره شوخی میکنه لوهان. ناراحت نشو عزیزم.
لوهان با لبهای آویزون بین بازوهای سهون فرو رفت و گفت
-نمیخوام. اصلا دیگه باهاش حرف نمیزنم.
سهون بوسه ای روی موهاش زد
-باشه هانی. دیگه باهاش حرف نزن عزیزم.
بکهیون به سمت لوهان برگشت و زبونش رو خیلی کوتاه از بین لبهای صورتیش بیرون آورد و لوهان رو عصبی تر کرد اما اینبار قبل از اینکه لوهان داد بزنه، بین بازو های سهون فشرده شد و لبهاش با لبهای سهون بسته شدن و بار دیگه سهون تصمیمش رو مبنی بر نبوسیدن لوهان توی جمع، شکوند.
/////////////////////
-به نظرت سهونی که رئیس بشه، چه اتفاق های جدیدی میوفته؟
لوهان بدون توجه به اینکه همین دو ساعت پیش گفته بود دیگه با بکهیون حرف نمیزنه، از بکهیون پرسید و بکهیون هم به راحتی جوابش رو داد
-خب... حتما کلی اتفاق مثبت میوفته. هم حقوقش بیشتر میشه، هم کارش بیشتر میشه، بعد چند سال هم برای سمينار های مختلف دعوتش میکنن و از اونجایی که سهون بدون تو جایی نمیره، میتونین کلی مسافرت دوتایی برین ولی...
نگاهی به سهون و چانیول که کنار هم روی صندلی های تاشو، چند قدم اون طرف تر نشسته بودن، انداخت و بعد از اینکه مطمئن شد اونا صداشون رو نمیشنون، ادامه داد
-تو باید خیلی مراقب باشی لوهان.
لوهان با تعجب پرسید
-مراقب چی؟
بکهیون جوری که انگار که لوهان خنگ ترین آدم دنیاست، چشم چرخوند و بعد از زدن روی پیشونی خودش، گفت
-مراقب سهون دیگه. همینطوری هم کلی دختر توی بیمارستان دنبال سهونن و روش کراش دارن. فکر میکنی وقتی سهون رئیس بخش قلب بشه، چند نفر به لیست عاشقان اوه سهون اضافه میشه؟
لوهان با استرسی که کاملا توی صداش مشهود بود، گفت
-من چیکار کنم بکهیونی؟ اگر سهون دوستم نداشته باشه. باید چیکار کنم؟
بکهیون لبخندی زد و گفت
-بیا امتحانش کنیم.
لوهان، ساده لوحانه پرسید
-چطوری؟
بکهیون شونه بالا انداخت.
-خیلی ساده اس. یه نامه براش بنویس.
لوهان یکم خودش رو جلو کشید و با کنجکاوی پرسید
-خب چی بنویسم؟
بکهیون بلافاصله جواب داد
-بنویس ازش خسته شدی و میخوای ترکش کنی. بعدش هم یه جا قایم شو و منتظر بمون تا عکس‌العملش رو ببینی.
لوهان با چشم هایی که نگرانی رو به وضوح بازتاب میکرد، گفت
-ولی اگر واقعا منو ول کنه چی؟
بکهیون که فقط قصد داشت یکم لوهان رو اذیت کنه و واقعا باورش نمیشه لوهان بخواد اینکارو انجام بده، گفت
-اگر الان ولت کنه خیلی بهتره تا چند ماه دیگه، یه زن با یه بچه بیاد و تورو از خونه بندازه بیرون!
لوهان لبهاشو آویزون کرد و عقب نشست. بکهیون جوری حرف می‌زد که انگار زندگی کردن بدون سهون، برای لوهان راحت بود. یعنی بکهیون نمی‌دونست لوهان بدون سهون نمیتونه حتی درست حسابی غذا بخوره که انقدر راحت از جدایی حرف میزد؟
-هانی بیا اینجا.
سهون به موقع از غرق شدن تو ناراحتی بیشتر، نجاتش داد. لوهان بلافاصله از روی چمن های نیمه بلند روی زمین بلند شد و به سمت سهونی که روی صندلی نشسته بود، دوید. سهون دست هاشو باز کرد و لوهان که انگار منتظر همین بود، روی پاهاش نشست و خودشو توی بغلش جا کرد.
سهون بسته ی کوچیک ویتامین های لوهان رو برداشت و دوتا قرص نارنجی و سفید رنگ از توش بیرون کشید و همونطور که قرص هارو به لبهای لوهان نزدیک می‌کرد، گفت
-بگو آ...!
لوهان لبهاشو از هم فاصله داد و اجازه داد قرص ها وارد دهنش بشن. سهون بلافاصله لیوان آب رو جلوی دهنش گرفت و لوهان قرص هارو با آب قورت داد. سهون میتونست ببینه لوهان حال خوبی نداره پس بدون پرسیدن هیچ سوالی، دستش رو پشت گردن لوهان برد و سرش رو به سمت شونه ی خودش هدایت کرد. لوهان صورتش رو توی گردن سهون قایم کرد و سهون بوسه ای روی موهای بهم ریخته اش زد.
چانیول نیم نگاهی به لوهانی که مظلومانه سعی داشت خودش رو توی بغل سهون قایم کنه، انداخت و بعد به بکهیون و چانگمین که داشتن سعی می‌کردن شاپرک بگیرن، خیره شد.
-آقای کیم هنوزم باهات تماس نگرفته؟
چانیول پرسید و سهون به آرومی جواب داد
-نه هنوز.
نفس عمیقی کشید و پرسید
-بهت گفت جشن بازنشستگیش کیه؟
چانیول سر تکون داد
-آره. شنبه هفته ی بعدی.
سهون لبهاشو با زبونش تر کرد و گفت
-حتما میخواد حضوری بهم بگه.
چانیول تایید کرد.
-اوهوم. ممکنه.
چانگمین به سمت چانیول دوید و با نارضایتی غر زد
-آپااا من و بکهیون خسته شدیم. بیا کمکمون کن دیگه.
چانیول لبخندی به صورت کلافه ی چانگمین زد و از روی صندلی بلند شد و به سمت بکهیون و چانگمین رفت تا بهشون تو گرفتن شاپرک های آبی رنگ کمک کنه.
سهون فرصت رو غنیمت شمرد و همونطور که موهای لوهان رو نوازش می‌کرد، بوسه های آرومش رو بین موهاش کاشت. نمی‌خواست مجبورش کنه حرف بزنه، فقط میخواست براش اونقدری آرامش فراهم کنه که اگر نیاز به حرف زدن داره، تردید نکنه.
لوهان بین بوسه هایی که روی موهاش و گوشش می‌نشست، چشم هاشو بست و نفس عمیقی کشید. عطر خنک سهون توی بینیش پیچید و لوهان بار دیگه فهمید که چقدر عاشق و محتاج این عطره.
-سهونی...
لوهان آروم صداش زد و سهون بدون مکث گفت
-جانم؟
لوهان همونطور که با انگشت اشاره ش با بند سفید آویزون از کلاه هودی سهون بازی می‌کرد، گفت
-هنوزم منو دوست داری؟
سهون بی اختیار موهاشو محکم بوسید
-معلومه که دوستت دارم. من عاشقتم کوچولوی من.
لوهان بچگانه پرسید
-اگر رئیس بشی بازم دوستم داری؟
سهون با تعجب گفت
-معلومه که دوستت دارم. این چه حرفیه؟
لوهان سرش رو عقب برد و به سهون اجازه داد به صورتش خیره بشه.
-آخه وقتی رئیس بشی کلی دختر و پسرا بیشتر دوست دارن. میترسم یوقت منو یادت بره!
سهون تکخندی زد و گفت
-خدای من. لوهان این چه فکریه که میکنی عزیزم؟ مگه تاحالا به اون دخترا و پسرایی که میگی توجه کردم که از این به بعد توجه کنم؟
لوهان با بی منطقی که به خاطر حرف های بکهیون به وجود اومده بود، گفت
-خب نمیدونم. گفتم شاید یهو یکی بخواد تورو بدزده.
سهون بوسه ای روی گونه اش گذاشت و گفت
-فقط تو یه حالته که ممکنه تورو دوست نداشته باشم!
لوهان با چشم های نگران بهش خیره شد و سهون ادامه‌ داد
-اونم وقتیه که مرده باشم.
لوهان با ناراحتی گفت
-یااااا... اینو نگو.
سهون بوسه ی دیگه ای روی گونه اش زد و گفت
-آخه چرا با این فکر های الکی خودتو اذیت میکنی؟ اصلا روزی که بهم گفتن قراره ریاست بخش قلب رو بهم بدن، دستت رو میگیرم و تو کل بیمارستان میچرخونمت و به همه میگم که این پسر خوشگل، همسر من و تک شاهزاده ی قلبمه. خوبه؟
سهون با این حرفش کلی قند توی دل لوهان آب کرد و دیگه خبری از نگرانی نبود. لوهان درحالی که نمیتونست لبخندش رو کنترل یا حتی پنهان کنه، با تخسی سر تکون داد
-اوهوم. خوبه.
سهون دستش رو پشت کمر لوهان فشرد و دوباره اونو توی بغلش گرفت.
-دیگه از این فکرا نکن هانی. باشه؟
لوهان سر تکون داد و سهون سرش رو خم کرد تا بتونه چشم هاشو ببینه. لوهان با دیدن صورت سهون تو اون فاصله نزدیک، لبهاشو جمع کرد و سهون بلافاصله بوسه ای روی لبهای جمع شده اش گذاشت.
-الان حالت بهتره؟
سهون همونطور که موهاشو نوازش می‌کرد، پرسید و لوهان جواب داد.
-اوهوم.
سهون بار دیگه موهاشو بوسید.
-دیگه فکر های الکی نکنی ها. باشه؟
-باشه.
سهون بی اختیار لبخند زد. لوهان جوری مظلوم شده بود و خودش رو توی آغوشش جمع کرده بود که سهون حس می‌کرد یه بچه ی 7 ساله رو توی بغلش گرفته.
چیزی نگذشته بود که صدای جیغ چانگمین و بکهیون تو فضا پیچید و لوهان کنجکاو رو مجبور کرد تا سرش رو از روی شونه ی سهون بلند کنه و بهشون خیره بشه. بکهیون و چانگمین با ذوق دوطرف چانیول ایستاده بودن و به دست های چانیول خیره شده بود و این به لوهان می‌فهموند که موفق شدن اولین شاپرکشون رو بگیرن.
-میخوای بریم پیششون؟
سهون که نگاه خیره ی لوهان رو دیده بود، پرسید و نگاه لوهان رو به سمت خودش کشید. منتظر موند تا لوهان جوابش رو بده اما لوهان چیزی نگفت و سهون رو مجبور کرد تا حرفش رو ادامه بده.
-اومدیم مسافرت که خوش بگذرونیم لوهان. یادته که من به خاطر تو اومدم. حتی خودت اینجا رو انتخاب کردی.
دستش رو روی موهای نیمه بلند لوهان کشید و اونارو پشت گوشش هل داد.
-دلم نمیخواد هیچ چیزی حتی یه ذره ناراحتت کنه. دوست دارم از این مسافرت نهایت لذت رو ببری. پس فکر های الکی رو بریز دور. من عاشقشم و خودتم میدونی. هیچ چیز قرار نیست این حقيقت رو عوض کنه بیبی. سهون عاشقته.
لوهان با چشم هایی که به وضوح داشتن برق میزدن، بهش خیره شد و بعد با لبهایی که بهم فشرده میشدن تا جلوی بغضش رو بگیرن، سر تکون داد و صدای «هوم» آرومی از بین لب‌های مهر شده اش، بیرون پرید. سهون دست هاشو زیر بازو های لوهان برد و بدنش رو بلند کرد. لوهان روی پاهاش ايستاد و سهون هم بلافاصله ایستاد. دست لوهان رو گرفت و هر دو به سمت جایی که بکهیون و چانیول و کوچیکترین پسر جمع ايستاده بودن، رفتن.
چانگمین با دیدن لوهان به سمتش دوید و شاپرکی که بین انگشت هاش حبس کرده بود رو به سمتش گرفت.
-هیونگ ببین چه خوشگله...
با ذوق گفت و لوهان با ترس عقب رفت. لوهان از حشرات می‌ترسید و قرار نبود زیبایی پروانه و شاپرک نظرش رو عوض کنه. سهون لبخندی به لوهان که سعی داشت خودش رو پشت بازوی سهون قایم کنه، زد و گفت
-لوهان هیونگت یه آهوی ناز پرورده اس که با هیچ جور حشره ای میونه ی خوبی نداره.
لوهان صورت سرخش رو به کتف سهون چسبوند تا بقیه خجالتش رو نبینن. چانگمین لبهاشو آویزون کرد.
-ولی شاپرک ها خیلی خوشگلن.
سهون سر تکون داد
-موافقم. اما خب لوهانی ترجیح میده از دور نگاهشون کنه. توهم شاپرک خوشگلت رو یکم دور نگه دار تا لوهان هم بدون ترس، ببینتش.
چانگمین سر تکون داد و قدمی به عقب برداشت و دست هاشو توی سینه اش جمع کرد. لوهان با هدایت دست سهون، از پشتش بیرون اومد و کنارش ایستاد. چانگمین با لحن مهربونی لب زد.
-نترس هیونگ. من نگهش میدارم که به سمتت نیاد.
لوهان کوتاه و زیر لب تشکر کرد. نگاهش روی شاپرکی که بین دست های چانگمین که شبیه یه قفس کوچیک روی هم قرار گرفته بودن، آروم گرفته بود، ثابت شد. نور خورشید از بین فاصله ی انگشت های چانگمین داخل میرفت و روی بال هاش بازتاب میشد و لوهان میتونست یه رنگین کمون زیبا رو روی بالهای اون شاپرک کوچیک ببینه.
-خیلی خوشگله.
لوهان لب زد و سهون که مطمئن شده بود قرار نیست لوهانش دوباره از چیزی بترسه، به سمت چانیول رفت و اون دوتا رو تنها گذاشت.
-حالش خوبه؟
چانیول پرسید و سهون فقط کوتاه سر تکون داد. بکهیون با تعجب پرسید
-راجع به کی حرف می‌زنین؟
-لوهان. حس کردم حالش خوب نیست چون زیادی آروم شده بود.
چانیول جواب داد و به سمت چادرشون رفت. بکهیون به سهون خیره شد.
-لوهان حالش خوب نیست؟
سهون نفی کرد.
-خوبه. یه لحظه یاد چیزی افتاده بود که حالشو بد کرد. الان خوبه.
بکهیون که نمیتونست خودش علت حال بد لوهان بوده، سر تکون داد و چیزی نگفت. سهون دست هاش رو توی جیب هاش فرو برد و گفت
-قبلا اینطوری بی قراری نمی‌کرد ولی از وقتی پدرش رفته، سر مسائل الکی هم نگران میشه و فکر میکنه قراره ولش کنم. من اصلا نمیخوام حتی یه درصد احساس ناامنی داشته باشه ولی اون خیلی زود نگران میشه و می‌ترسه.
تکخندی زد و بدون اینکه به بکهیون نگاه کنه، گفت
-باورت نمیشه میگفت می‌ترسه وقتی رئیس بخش قلب بشم، ولش کنم!
بکهیون با چشم های درشت شده به سهون خیره شد و با ناباوری پرسید
-واقعا اینو پرسید؟
سهون سر تکون داد
-توهم باورت نمیشه، مگه نه؟
بکهیون تکرار کرد
-باورم نمیشه.
و تو دلش ادامه داد «لوهان واقعا بچه اس!»
حالا نگران شده بود. داشت با خودش فکر می‌کرد که ممکنه لوهان واقعا ایده ی احمقانه‌ی نامه رو عملی کنه یا نه که چانیول پیششون برگشت و همونطور که ظرف بزرگ کیمچی رو روی زمین می‌ذاشت، گفت.
-میرم یکم چوب جمع کنم. برای شام باید آتیش روشن کنیم.
بکهیون بلافاصله ایستاد و گفت
-منم باهات میام.
چانیول دستش رو گرفت و هردو به سمت جنگل راه افتادن.
-زیاد توی جنگل نرین پسرا. داره تاریک میشه، خطرناکه.
سهون گفت و بکهیون با صدای بلند گفت
-باشه هیونگ...
سهون نگاهش رو از چانیول و بکهیون گرفت و به لوهانی داد که هنوزم با فاصله نسبت به چانگمین ایستاده بود ولی با دقت به دست هاش نگاه می‌کرد. بهشون نزدیک شد و کنار لوهان ایستاد.
-دوست داری لمسش کنی هانی؟
لوهان بلافاصله سرش رو به دو طرف تکون داد و به سهون نزدیک شد. بازوی سهون رو بغل کرد و گفت
-سهونی من و چانگمین دلمون میخواد بدمينتون بازی کنیم.
سهون سر تکون داد
-باشه عزیزم.
نیم نگاهی به شلوارک توی تن لوهان انداخت و ادامه داد
-برو شلوار بپوش که اگر افتادی، چیزیت نشه. منم میرم بدمينتونت رو میارم.
لوهان سر تکون داد و بدون حرف، به سمت ماشین رفت. سهون قبل از هر چیزی، از توی ساک کوچیک کرم‌ها و لوازم آرایش لوهان، یه کش مشکی رنگ کوچیک برداشت و به سمتش رفت. پشتش ایستاد و همونطور که لوهان مشغول گشتن توی چمدونشون بود، موهاشو بالای سرش جمع کرد و براش بست. موهای لوهان زیادی بلند شده بود و سهون واقعا باید یه فکری به حال موهاش، مخصوصا چتری هاش می‌کرد. با بلند شدن موهاش اصلا مخالف نبود اما اگر قرار بود چتری هاش اینطوری توی چشمش بریزن، می‌ترسید همسرش جلوی پاهاش رو هم نبینه.

لوهان شلوار بادی که سهون براش خریده بود رو برداشت و همونجا روی شلوارک کوتاهش پوشید. به سمت سهون برگشت و بدون توجه به فواره موهای صورتی رنگ بالای سرش، ازش پرسید
-خوبه؟
سهون بعد از گذاشتن کیف دسته های بدمينتون روی چمدونشون، سر تکون داد و بی اختیار دست هاشو دور بدنش حلقه کرد و لوهان رو جلو کشید. لبهاشو روی گوش لوهان چسبوند و گفت
-انقدر خوردنی شدی که دارم به سختی جلوی خودمو میگیرم.
لوهان ریز خندید و سرش رو یکم عقب کشید تا به صورت سهون دید داشته باشه.
-متاسفم سهونی. آهوی لوست فعلا میخواد به کارهای دیگه ای بپردازه. شب حرف میزنیم!
و به راحتی با خم کردن زانوهاش، از زیر دست های سهون بیرون پرید و بعد از برداشتن بدمينتون ها، به‌ سمت چانگمین دوید و سهون رو تنها گذاشت.

Archangelic Where stories live. Discover now