Ep25

236 30 2
                                    

قسمت بیست و پنجم

چانیول خیلی سریع خورشت رو آماده‌ کرد و سهون هم گوشت هارو کباب کرد و هر 4 نفر، با وجود پرحرفی چانگمین که عملا کاری نمی‌کرد و فقط حرف می‌زد، میز رو چیدن.

وقتی لوهان و سهون پشت میز نشستن، دوباره اولین کسی که شروع به حرف زدن کرد، چانگمین بود.

-هیونگ بگو بگو... منتظریم...

چانگمین ذوق زده تیکه ای از گوشت رو توی دهنش انداخت و به سهون خیره شد. سهون یکی از بشقاب های مسافرتی رو برای لوهان پر از گوشت کرد و روبروش گذاشت و شروع کرد.

-خب... اون شب لوهان یه کت و شلوار زرشکی پوشیده بود.

لوهان کاملش کرد.

-سهون هم کت و شلوارش مشکی بود.

سهون سر تکون داد و ادامه داد

-درسته. کت شلوارهامون ست بودن اما رنگ هاشون متفاوت بود. لوهان موهاش رو عسلی رنگ کرده بود و من اصلا ندیده بودمش. آخه تا همون صبح موهاش بلوند بود، یهو رنگشون رو عوض کرد.

لوهان با یادآوری صورت شوکه ی سهون، بی اختیار خندید و یکم از گوشت هارو توی دهنش گذاشت.

-برای اولین بار بود با اون رنگ مو میدیدمش.

با ذوق جلوتر نشست و جوری که انگار داره درباره ی قهرمانی تیم فوتبال مورد علاقه ا‌ش حرف میزنه، با چشم هایی که برق میزدن، گفت

-واقعا هم بهش میومد. یعنی تصور کنین، موهای عسلیش تا روی پلک هاش اومده بودن، رنگ چشمهاش هم که با رنگ موهاش یکی بود، قلبم چطور بیاید طاقت می‌آورد؟ واقعا انتظار داشت من شوکه نشم؟

لوهان با حس نگاه خیره ی چانیول و چانگمین، خجالت زده صورتش رو بین دست هاش قایم کرد و چیزی نگفت. سهون بلافاصله ادامه داد.

-معروف ترین میکاپ آرتیست کمپانی پدرش، تمام کارهای میکاپ و موهاش رو انجام داده بود. خب لوهان همینطوریش هم از خیلی از آیدل ها خوشگل تره، فکر میکنین وقتی با اون میکاپ و رنگ مو جلوم ظاهر شد، چه حسی داشتم؟

بکهیون لبخندی به ذوق برادرش زد و زیر زیرکی گفت

-اینهمه مدت گذشته، ولی هنوز عین تازه دامادها ذوق میکنه!

چانیول با شنیدن حرف بکهیون، خندید ولی سریع خنده‌اش رو جمع کرد تا سهون و لوهان متوجه نشن. سهون بی توجه به بقیه، جوری که انگار داره دوباره اون اتفاقات رو به چشم میبینه، ذوق زده گفت.

-وقتی دست تو دست پدرش به سمتم میومد... اصلا نمیتونم توصیفش کنم. اون لحظه فقط زیبایی میدیدم و قلبم داشت توی دهنم میزد، چون حس میکردم همه ی اون تصاویر، فقط تصورات منه و این صحنه نمیتونه واقعی باشه. زیادی برای واقعی بودن، زیبا و خوب بود! اون زمانی که روبروم ایستاد و قسم خورد کنارم میمونه، داشتم از خوشحالی بال در می‌آوردم!

Archangelic Where stories live. Discover now