Ep26

191 18 17
                                    

قسمت بیست و ششم

-آپا تو با سوهو قرار میذاریییییییی؟
کریس با شنیدن صدای لوهان، لبخند معذبی روی لبهاش کشید و بعد از قورت دادن بزاقش، گفت
-آره عزیزم.
-میدونستم میدونستممممم! جیغغغغ تو با سوهو قرار میذاری! میدونستم بالاخره عاشقش میشیییییی!
با یادآوری اینکه پدرش از 15 سال قبل، سوهو رو دوست داشته، گفت
-اوه نه. تو عاشقش بودی!
کریس با تعجب گفت
-یه لحظه صبر کن! یعنی تو مخالف رابطه ی ما نیستی؟
لوهان با خنده گفت
-وای معلومه که نه! وایییی آپا تو نصف فن فیکشنهای سوهو رو واقعی کردی! 
کریس اخم کرد
-فن فیکشن؟
لوهان سر تکون داد و گفت
-آره. با اینکه تو آیدل نیستی، اما خیلی از طرفدارهای سوهو، شما دوتارو باهم شیپ میکنن. وای من چطور باید جلوی خودمو بگیرم تا به بقیه ی بچه های فنکلاب سوهو، رابطه تون رو لو ندم؟
سوهو با استرس به کریس خیره شد و مرد بزرگتر با دیدن نگاه پر تنش دوست پسرش، بلافاصله لب زد.
-لوهان عزیزم. تو که نمیخوای زندگی من و سوهو نابود بشه؟
لوهان لبخند مهربونی زد.
-به یه شرط به هیچکس نمیگم!
کریس و سوهو بدون مکث و همزمان پرسیدن
-چی؟
لوهان با صدای خوشحال جیغ زد
-بیاین کره میخوام ببینمتوننننن..! میخوام ازتون کلی عکس بگیرم و واستون فن بوی بازی دربیارم.
با ذوق چنگی بین موهاش انداخت
-باورم نمیشه شیپ موردعلاقه ام واقعی شده!
سهون که با شنیدن جیغ و داد های لوهان، اول ترسیده و بعد کنجکاو شده بود، وارد چادر شد و وقتی فهمید علت جیغ های لوهان، پدرشه، تاحدودی خیالش راحت شد. جلوتر رفت و پرسید.
-اتفاقی افتاده هانی؟
لوهان با ذوق گفت
-وای سهونی بیااااا. شیپ اول زندگیم واقعی شده!
سهون که چندباری مچ لوهان رو موقع خوندن داستان های کریسهو، اسمی کاپلی که طرفدارها برای کریس و سوهو انتخاب کرده بودن، گرفته بود، با لبخند پشت لوهان نشست و بدن کوچیکش رو توی بغلش کشید. از بالای شونه ی لوهان، به دوربین نگاه کرد و گفت
-تبریک میگم آبونیم!
کریس لبخند زد و نیم نگاهی به سوهو انداخت و گفت
-ممنونم سهون.
لوهان با صدای بلند و ذوق زده گفت
-سهونی آپا و سوهو 15 ساله همدیگه رو دوست دارن. خیلییی وقته. ولی تاحالا بهم نگفته بودن!
لبهاشو آویزون کرد و گفت
-من فک میکردم آپا سینگله!
کریس دست سوهو رو گرفت و پسر کوچیکتر رو مجبور کرد کنارش بشینه و بدون توجه به حرف های لوهان گفت.
-ما سعی میکنیم هفته ی دیگه بیایم کره.
لوهان با ذوق گفت
-آخ جون! زود بیاین. آپا من میخوام سوهو رو ببینم و بغلش کنم!
سهون بی اختیار خندید چون لوهان بارها گفته بود دوست داره سوهو رو بغل کنه اما خجالت میکشه.
-سعی میکنیم عزیزم. ولی باید برنامه ی سوهو رو هماهنگ کنیم.
کریس با مهربونی گفت و لوهان سری به تفهیم تکون داد و گفت.
-باشه. من منتظر میمونم.
سهون بلافاصله گفت.
-منتظرتون هستیم آبونیم.
کریس سر تکون داد.
-مراقب خودتون باشین پسرا.
لوهان دستی به سمت دوربین تکون داد و گفت
-چشم آپا. میبینمت!
کریس و سوهو هردو خداحافظی کردن و سهون بعد از تموم شدن تماس، بوسه ای روی گونه ی لوهان گذاشت.
-وقتی صدای جیغت رو از دور شنیدم، خیلی ترسیدم. فکر کردم اتفاق بدی برات افتاده هانی.
لوهان توی بغل سهون چرخید و دست هاش رو دور گردن سهون حلقه کرد.
-خیلی خوشحالم خب! فکرش هم نمیکردم فانتزی هام واقعی بشن...
با لبخند بزرگی گفت و باعث شد سهون هم لبخند بزنه.
-خوبه که خوشحالی عزیزم. ولی باید زود بخوابیم که فردا صبح زود بیدارشیم.
لوهان با لبهای آویزون گفت
-ولی بکهیونی گفت فیلم میبینیم...
سهون دست چپش رو چرخوند و نگاهی به ساعت انداخت.
-بکهیون خسته بود، با چانگمین زودتر رفتن بخوابن. ساعت 11 عه لوهان. بهتره ماهم بخوابیم عزیزم.
لوهان با دیدن قیافه ی خستهی سهون، سر تکون داد.
-باشه. بخوابیم.
سهون کمکش کرد توی کیسه خوابشون دراز بکشه و بعد خودش هم کنارش خوابید. لوهان بلافاصله خودش رو بین بازوهای سهون فشرد و بعد از بستن چشم هاش، لب زد
-شب بخیر سهونی. دوستت دارم!
سهون بوسه ای روی موهاش گذاشت.
-شب توهم بخیر هانی. سهون عاشقته عزیزم.
لوهان ذوق زده از شنیدن اون جمله ی دلبرانه، لبخند زد و خودش رو بیشتر به سهون چسبوند و سعی کرد بخوابه.
///////////////////////
-به نظرت واقعا نیازه اینکار رو انجام بدم؟
لوهان با دلهره پرسید و بکهیون گفت
-معلومه که آره! باید انجامش بدی. مگه خودت نگفتی رئیس سهون بهش زنگ زده و فردا قراره جشن بگیرن برای سهون؟
لوهان همونطور که دراز کشیده بود و موبایل رو روی گوشش رها کرده بود، خیره به شیطنت های ژو روی تخت، جواب داد
-آره گفتم. ولی میترسم واقعا ولم کنه!
صدای بکهیون از پشت خط به گوشش رسید
-هانا... بهت گفتم اگر همین اول ولت کنه، به نفعته. اگر بعدا بفهمی زن داره، بیشتر ناراحت نمیشی؟
لوهان همین الان هم با تصورش میتونست ساعت ها گریه کنه.
-میشم. خیلیییی زیاد ناراحت میشم.
بکهیون با لبخندی که از پشت خط هم مشخص بود، گفت
-خب خودت جواب خودت رو دادی. پاشو برو کاری که گفتم رو بکن. باید امتحانش کنی تا مطمئن بشی!
لوهان لبهاش رو توی دهنش کشید و بعد از یکم فکر کردن، گفت
-باشه. میرم انجامش بدم. سهون یکم دیگه میاد.
-باشه برو. موفق باشی!
-ممنونم. فعلا خداحافظ.
لوهان گفت و تماس رو قطع کرد. از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت. وارد اتاق کار سهون شد و برگه ای برداشت. یه خودکار آبی رنگ از توی جامدادی روی میز سهون انتخاب کرد و مشغول نوشتن شد.
وقتی متنی که مد نظرش بود رو نوشت، خودکار رو سرجاش برگردوند و کاغذ رو توی دست گرفت و بیرون رفت. توی اتاق خوابشون، اون کاغذ رو روی تخت گذاشت و بعد از مطمئن شدن از توی دید بودنش، به سمت کمد دیواری رفت. در رو باز کرد و خواست توش قایم بشه اما بلافاصله صدای وارد شدن رمز، توی گوشش پیچید. به سرعت وارد کمد شد و در رو بست. توی کمد نشست و دست هاش رو روی دهنش گذاشت تا صدای نفس هاش هم بیرون نره.
-هانی...کجایی؟ بیا سهونی اومده.
سهون صداش زد و لوهان بیشتر توی خودش جمع شد. در اتاق با صدای «تق» آرومی باز شد و صدای قدم های سهون توی اتاق پیچید. لوهان از فضای باز و باریک بین دو در، میتونست سهونی که به سمت تخت میره رو ببینه.
سهون مقابل چشم های نگران لوهان، برگه ی روی تخت رو برداشت و با صدایی که به گوش لوهان میرسید، مشغول خوندن متن شد.
-«سلام سهونی! راستش تصمیم گرفتم یه سری تغییرات توی زندگیم ایجاد کنم و تو هم جزو اون تغییراتی. من متوجه شدم جدیدا دیگه مثل قبل بهم توجه نمیکنی و حواست بهم نیست. حتی مثل قبل لوسم نمیکنی و برام وقت نمیذاری! تازه دیشب وقتی خواستم بغلت کنم، تو غلت زدی و من تا صبح بدون بغل موندم! به خاطر همین تصمیم گرفتم ترکت کنم! میخوام برم خونه ی خودمون بمونم و اگر هم بیای دنبالم، بهت توجه نمیکنم. با آپا هم حرف میزنم که هرچه زودتر بتونم طلاق بگیرم و یه زندگی جدید رو شروع کنم! میدونم یه موقعی خیلی عاشقم بودی، ولی دیگه مجبورت نمیکنم دوستم داشته باشی. جدیدا خودم هم سرد شدم و حس قبل رو نسبت بهت ندارم! پس جدایی بهترین راهه! به امید دیدار آقای اوه!»
سهون بعد از تموم شدن متن، خودکار قرمز خودش رو از جیبش بیرون کشید و روی کاغذ چیزی نوشت و اون رو همونجا روی تخت رها کرد.
بلافاصله گوشی موبایلش رو از جیبش بیرون کشید و شماره ای رو گرفت. قلب لوهان توی دهنش میزد و نمیدونست باید چیکار کنه. درباره ی عکس‌العمل سهون کنجکاو بود و از طرفی حس میکرد قبش از ترس ممکنه همین الان بپره بیرون و بیفته توی دست هاش!
-سلام جناب وکیل! خوب هستین؟ بله منم خوبم. خیلی ممنونم. راستش همسرم درخواست طلاق داره. میخواستم بدونم چطور میتونین کمکم کنین که زودتر روندش پیش بره و بدون زحمت، تموم بشه؟!
لوهان با شنیدن حرف های سهون، خشک شد. ته دلش میدونست سهون رهاش نمیکنه و به خاطر همین دلش قرص بود اما حالا نمیدونست باید چیکار کنه... یعنی سهون به همین راحتی رهاش کرده بود؟
سهون همونطور که با فرد پشت خط، حرف میزد، بیرون رفت و لوهان فرصت کرد از کمد بیرون بیاد. نمیدونست کی اشک هاش شروع به افتادن روی گونه هاش کرده بودن ولی داشت دیوونه میشد. فکر به اینکه دیگه سهون کنارش نباشه و از بوسه ها و آغوش های گرمش دور بمونه، تنش رو لرزوند و باعث شد اشک‌هاش بیشتر از قبل روی گونه هاش جولون بدن!
جلو رفت و با گریه، برگه ی روی تخت رو برداشت و بهش خیره شد. دستخط سهون، کاملا واضح بود.
«از این به بعد منو امتحان نکن هانی! موهای صورتی قشنگت از بین شکاف در برق میزد! حالا هم اشکهات رو پاک کن و بیا بیرون. سهونی واست بستنی خریده و منتظره بغلت کنه و تک تک اشک هاتو ببوسه.»
لوهان با خوندن اون متن، حس عجیبی داشت. نمی‌دونست باید خوشحال باشه که سهون فیلم بازی کرده یا ناراحت باشه که خودش لو رفته!
بدون اینکه کار اضافه ای انجام بده، به سمت در اتاق رفت تا هرچه سریع تر خودش رو توی بغل سهون بندازه. اما نیاز نبود خیلی هم تلاش کنه چون سهون با چند قدم فاصله، روبروش ایستاده بود و با دست های باز، منتظر بیبی شیطون و ساده اش بود!
-بیا اینجا هانی!
سهون گفت و لوهان با لبهای آویزون، به سمتش دوید. خودش رو بین بازوهای سهون جا کرد و دست هاش رو محکم دور کمرش حلقه کرد. سهون دست هاش رو روی موهای لوهان کشید و گفت.
-هی...مثلا تو میخواستی منو ول کنی، بعد الان خودت گریه میکنی؟
لوهان گونه‌‌اش رو به سینه‌ی سهون چسبوند و گفت
-نخیرم! من میخواستم امتحانت کنم. اصن همش تقصیر توعه!
سهون تکخندی زد و دست هاش رو زیر بازوهای لوهان برد و بدنش رو یکم بالا کشید. صورت پسرکش روبروی صورتش قرار گرفت و سهون خیره به عسلی های غرق شده تو اشکش، گفت
-من که کاری نکردم سوییتی. چی شده که احساس خطر کردی و این بازی رو درآوردی؟
لوهان بینیش رو بالا کشید و بعد از چند ثانیه، لب زد.
-آخه گفتی رئیست گفته قراره رئیس بخش بشی..!
سهون که ربطی بین رئیس شدنش و بازی «رها شدن توسط لوهان» نمی‌دید، اخم کرد و پرسید.
-خب... رئیس بشم بهتر نیست؟ تو دوست نداری رئیس بشم؟
لوهان چشم چرخوند و انگار که‌ این‌ موضوع، واضح ترین موضوع ممکنه و سهون خنگ بوده که متوجه نشده، گفت
-خب رئیس بشی، پسرا و دخترای بیشتری دوستت دارن دیگه! اونموقع منو یادت میره. منم اینکارو کردم که مطمئن بشم تو ولم نمیکنی!
سهون با شنیدن استدلال لوهان، مکث کرد و بعد از چند ثانیه، بی اختیار خندید.
-خدای من! آخه این مغز کوچولوت تا کجا قراره پیش بره؟
دستش رو پشت کمر لوهان گذاشت و پسر کوچیکتر رو به سمت نزدیک ترین مبل، راهنمایی کرد. اجازه داد لوهان روی مبل بشینه و بعد خودش روبروش زانو زد.
دست هاش رو روی زانو های لوهان گذاشت و از همون زاویه، به چشم های لوهان خیره شد.
-هانی من خیلی اینو گفتم ولی بازم تکرار میکنم. کسی نمیتونه جای تورو بگیره.
دستش رو روی پای لوهان جلو کشید و دستش رو گرفت.
-اصلا کسی نمیتونه حتی به جایگاه تو نزدیک بشه، چه برسه بخواد جاتو بگیره! من ازت خسته نمیشم. تو انقدر هربار شیرین تر میشی که نمیتونم اصلا به کسی بجز تو فکر کنم. پس این شک رو تموم کن. لطفا... اینطوری نه من اذیت میشم، نه تو. قبوله؟
لوهان نگاهش رو توی چشم های سهون چرخوند و بعد از مکث کوتاهی، سر تکون داد.
سهون با دیدن موافقتش، لبخند زد.
-خوبه. حالا هم بیا توی اتاق، برات سورپرایز دارم.
سهون گفت و بلند شد. دستش رو به سمت لوهان دراز کرد و لوهان به سرعت، دستش رو گرفت. هردو به سمت اتاق رفتن و سهون، لوهان رو به سمت کلوزت روم کشید. پسر کوچیکتر رو روبروی در نگه داشت و گفت
-یه دقیقه همینجا بمون.
خودش زودتر وارد شد و بعد از چند لحظه، لوهان رو صدا زد.
-لوهانی...بیا داخل.
لوهان وارد کلوزت روم شد و تونست کت شلوار سفید رنگی که مشخصا سایز خودش بود رو، روبروش ببینه.
-واو... این مال منه؟
پرسید و سهون با لبخند سر تکون داد.
-آره عزیزم. مال توعه. برای فردا...
لوهان با تعجب به سهون نگاه کرد و سهون ادامه داد
-میخوام فردا باهام بیای. دیگه حس میکنم وقتشه همه بدونن شاهزاده لو کنارمه و کسی نمیتونه جاشو بگیره.
لوهان با چشم های درشت شده به سهون خیره شد. فکرش هم نمی‌کرد سهون بخواد این پیشنهاد رو بهش بده. خودش هم هیچ درخواستی نکرده بود چون فکر می‌کرد سهون ناراحت میشه اما حالا می‌فهمید تمام مدت داشته اشتباه میکرده.
-سهونی...من...
لوهان به سختی سعی کرد حرفش رو کامل کنه.
-من خیلی خوشحالم!
با ذوق گفت و به سمت سهون دوید. خودش رو توی بغل سهون انداخت و سهون، جوری که انگار وظیفه‌اشه، دست هاش رو زیر باسنش محکم کرد تا نیفته. لوهان بوسه ای روی لبهای سهون گذاشت و با ذوق گفت
-خیلی دوستت دارم سهونیییییی. ممنونمممممم...
سهون با لبخند، بوسه ای روی گونه اش کاشت.
-بی‌صبرانه منتظرم این کت شلوار رو توی تنت ببینم هانی... مطمئنم از هر شاهزاده ای دیدنی تر میشی.
لوهان با ذوق سرش رو توی گردن سهون قایم کرد و سهون بعد از کاشتن بوسه ای روی گردنش، همونطور که محکم بغلش کرده بود، از کلوزت بیرون رفت...

Archangelic Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ