جيمين - من نميبينم

676 109 4
                                    


مامانم خيلي خوشگله! وقتي دستم رو روي پوست لطيفش كشيدم تونستم گونه هاي قشنگش رو حس كنم و وقتي به آغوشش رفتم تونستم گرماي وجودش رو بغل بگيرم و هيچوقت قرار نيست اين حس رو به فراموشي بسپرم! يادم نميره وقتي دست هاي نرم و ظريفش رو لا به لاي موهام فرو بر...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

مامانم خيلي خوشگله! وقتي دستم رو روي پوست لطيفش كشيدم تونستم گونه هاي قشنگش رو حس كنم و وقتي به آغوشش رفتم تونستم گرماي وجودش رو بغل بگيرم و هيچوقت قرار نيست اين حس رو به فراموشي بسپرم! يادم نميره وقتي دست هاي نرم و ظريفش رو لا به لاي موهام فرو برد و خواست اون ها رو طوري كه به نظر خودش درسته مرتب كنه اما من ازش خواهش كردم تا كمي بيشتر به لمسم ادامه بده!
مامانم دستم رو گرفت و من رو لبه ي تخت نشوند! چيزي كه ملافه صداش ميزنن خنك بود و باعث شد صورتم رو بهش بچسبونم و لبخندي بزنم.مامانم ميگفت فكر ميكنه رنگ سفيده كه رنگ مورده علاقه امه چون هر كجا كه ميريم،روي هر چيزي كه دست ميذارم به اون رنگه! من نميدونم بايد چه توصيفي از رنگ سفيد داشته باشم اما فكر كنم اين فركانس آرامش بخش به تنم منتقل ميشه!

بر روي كمرم برگشتمو دست هام رو اطرافم باز گذاشتم.اولين بار مادرم بود كه بعد از حضورش توي اتاقم كه از چهار ديوار تشكيل شده بود گفت:"به چي فكر ميكني؟" و من فهميدم سقف چيزي كه آدم ها موقع فكر كردن بهش خيره ميشن.من به تاريكي خيره شده بودم.

پشتم رو صاف كردمو دستي بين موهام كشيدم! موهام تقريبا كوتاه بود،ميتونستم فرقش رو با انگشت هام درست كنمو اون طوري كه چيزي ازش ميفهمم حالتش بدم اما در نهايت مطمئن نبودم اگه باهاش خوب به نظر ميرسم! حداقل ميدونستم كه لب هاي قلوه اي و صورتي دارم! وقتي صداي دختري كه توي پارك باهاش هم صحبت شده بودم توي گوشم پيچيد به خونه برگشتمو از مادرم پرسيدم:"صورتي خوش رنگه؟" و همين كه جواب قشنگي گرفتم لبخند زدم:"حس و حال خواب زيبايي كه ديده بودي يادته جيمين؟صورتي اون حس رو داره"

دستم رو به سمت چپ دراز كردمو بطري آب كه استوانه اي شكل بود برداشتمو كمي ازش نوشيدم و بعد روي پاهام ايستادمو بعد از اتاق بيرون رفتمو تونستم صداي قدم هاي مادرم توي آشپزخونه رو بشنوم:"مامان" با موفقيت از كنار وسايل سر راهم رد شدم تا اين كه بالاخره دستش رو توي دستم حس كردم:"ميتونيم امروز بريم بيرون؟هوا سرده نه؟من شنيدم قراره برف بياد! اون مرد توي تلويزيون گفت،پس حتما اومده! خيلي وقت از اولين باري كه حسش كردم ميگذره،ميخوام دوباره بهش سلام بدم" دستم رو بالا بردمو روي صورتش مادرم گذاشتم،وقتي لبخندش رو حس كردم لبخند زدمو ادامه دادم:"چيز غيره منطقي و مسخره اي گفتم؟متأسفم،ميدونم ديگه بيست سالمه اما..."

"شايد امروز برف نياد اما مطمئنن اين آخر هفته همه جا از سفيدي پوشيده شده! اون موقع ميتونيم با جونگ كوك به گردش بريم،حتما خوشش مياد كنارمون باشه"
سفت يا نرم نميدونم،اما سرد بود! دست هام رو كه داخلش فرو ميبردم ياد پدرم ميفتادم،ياد موقعي كه باهام برف بازي ميكرد! يادمه ميگفت 'قراره گلوله برفي بارون بشي' و من خودم رو براي برخورد با برف هايي گرد شده آماده ميكردم

"همين امروز هم با اون وروجك قرار دارم"

The dark road by my sideWhere stories live. Discover now