يونگي - شايد شروعي جديد

359 87 11
                                    

"خب فكر ميكنم خيلي هم بد پيش نرفت نه؟" نامجون در حالي كه فرمون رو چرخوند و وارد خيابون اصلي شد منتظر جواب من موند اما چيزي دريافت نكرد جز يه اشاره ي ساده اونم با سر پس وقتي ماشين رو پشت چراغ قرمز متوقف كرد سمتم چرخيد و بعد از اين كه كمي بهم خيره ش...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


"خب فكر ميكنم خيلي هم بد پيش نرفت نه؟" نامجون در حالي كه فرمون رو چرخوند و وارد خيابون اصلي شد منتظر جواب من موند اما چيزي دريافت نكرد جز يه اشاره ي ساده اونم با سر پس وقتي ماشين رو پشت چراغ قرمز متوقف كرد سمتم چرخيد و بعد از اين كه كمي بهم خيره شد گفت:"حالت خوبه؟تو امروز كاره اشتباهي نكردي" لب هام رو روي هم فشار دادمو به چشم هاش كه پر از نگراني بود نگاه كردم:"نميدونم!"

"چي رو نميدوني؟تو قبلش مطمئن بودي كه ميتوني ملاقات با مادرت رو تحمل كني و حالا كه ازش سربلند و زنده بيرون اومدي نميدوني؟"

درد توي معدم كه از استرس و ناراحتي به سراغم اومده بود ناديده گرفتمو دستم رو توي هوا تكون دادم:"نميخواستم اين طوري هم بشه! من زود از كوره در رفتم و گريه اش انداختم در صورتي كه خودم كسي بودم كه گفتم هيچ جوره حاضر نيستم اشك هاش رو ببينم"

نامجون نفس عميقي كشيد:"هيونگ،مادرت نسبت به گذشته عذاب وجدان داره و تو نميتوني كاري درباره اش انجام بدي! يعني ميتوني چند وقت يه بار به ملاقاتش بري اما نميتوني احساساتت رو بكشي يا مثلا زمان رو به عقب برگردوني و درباره ي آينده بهش هشدار بدي.ميدوني،قسم ميخورم حتي اگه حرف از بچگي هات هم نميشد و تو عصبي نميشدي،مادرت با چند ثانيه خيره شدن بهت ميزد زيره گريه! اما فقط زياد بهت نگاه نميكرد تا حس بدي نداشته باشي! بهم اعتماد كن"

The dark road by my sideWhere stories live. Discover now