خيلي چيزها با تصوراتم متفاوت بود.
آبي ديگه آبي نبود.روشن تر از سفيد نميديدم و تاريكي ترسناك تر از بي سويي به نظر ميرسيد چون بستن چشم هام باعث ميشد حس كنم ممكن براي بار دوم از دستشون بدم.جونگ كوكي بامزه تر از اون چيزي كه فكرش رو ميكردم به نظر ميرسيد.ديگه ميتونستم دندون هاي خرگوشيش رو ببينم و ميدونستم خرگوش چه شكليه.
مامانم زيباتر از تصوراتم بود.ديگه ميتونستم موقع آشپزي كردن تماشاش كنمو از تنها نبودنم لذت ببرم.
ميتونستم خودم رو توي آينه ببينم.جونگ كوك خوش قيافه تر از من به نظر ميرسيد اما هنوز هم راضي بودم.حداقل بينيم هنوز هم كوچك بود.خيلي چيزها تغيير كرده بود اما صورتي هنوز هم صورتي و احساساتم به يونگي همون احساسات و يونگي هنوز هم از ديدم پنهان بود.درست تنها كسي كه با لمس اجزاي صورتش به اين نتيجه رسيدم كه بايد با چشم زيبايي هاش رو ببينم و سر انگشت هام كفايت نميكنن.
از اتاقم خارج شدم.ديگه وقتش شده بود.نميتونستم صبر كنم.يونگي،شايد جوابم رو نداده باشه،شايد قرارمون رو به تأخير انداخته باشه،شايد خودش رو كنار بكشه و من رو پس بزنه،شايد خودش رو پس بزنه و به تمام چيزهايي كه بايد 'بله' بگه پشت كنه و راه اشتباهي رو بره اما نميتونه صورتش رو تا هميشه ازم پنهان نگه داره.
ESTÁ A LER
The dark road by my side
Fanficكيم سوكجين :"هيچوقت با درونم همراه نبودم.هميشه يك قدم عقب تر يا جلوتر راه ميرفتم.به فريادهاي توي سرم بي توجهي نميكردم اما كاري براشون انجام نميدادم.گناه هاي زيادي كردم كه هيچوقت قرار نيست بابتشون خودم رو ببخشم.من با تمام اين افكار به زندگيم ادامه مي...