4.Fate

57 12 43
                                    


نگاهش روی چسب و کبودی های صورت پسر می خزید تا این بار تصویر کاملی رو از چهره اش ثبت کنه. حالا می فهمید که چشم هاش تنها بخش زیبای صورت اش نبود.

و مهم تر از اون...حق با پدرش بود.نگاهی که توی چشم های پسر بود بیشتر از هرچیز رنگ ترس داشت.

-من شما رو به جا نمیارم.

اگه حرص توی صداش نبود ممکن بود گول بخوره و باور کنه پسر مودبی که جلوش ایستاده اون پسر زبون دراز قبلی نیست ولی انقدر اتفاقات اون روز رو توی سرش مرور کرده بود که دیگه آهنگ صدای پسر رو بهتر از هرصدایی می شناخت.

-چطور؟ اسمت رو هم دروغ گفتی؟

اخمی که بین ابروهای پسر نشست کمی بهش حس برنده بودن داد. دوست داشت دوباره همون لحن حق به جانب و حاضرجوابی رو از پسر ببینه. از نقابی که به صورت زده بود خوشش نمی اومد.

-کار من دیگه اینجا تموم شده. با اجازتون من می رم.

قبل از اینکه پسر بتونه دو پله ی باقی مونده رو طی کنه بازوشو گرفت و با فشار کمی متوقف اش کرد.

-من که اجازه ندادم.

-درواقع فقط از روی احترام اونو گفتم. نیازی به اجازه ات ندارم.

-اینکه توی بیمارستان قالم گذاشتی هم از روی احترام بود؟

چشم های پسر که توی حدقه چرخید فهمید نقاب کنار رفته و دوباره با اون پسر پرو طرفه.

-ببین آقا...

-مین یونگی.

نگاه پسر با گیجی روی صورت اش چرخید.

-چی؟

-اسمم مین یونگیه.

-من که اسمت رو نپرسیدم.

-ولی من خواستم بدونی.

خنده ی عصبی ای از گلوی پسر خارج شد.

-تو واقعا یه چیزیت هست.من دیگه می رم. بهتره مزاحمم نشی.

بازوشو از چنگ یونگی بیرون کشید و دو پله ی باقی مونده رو با عجله پشت سر گذاشت.

-جانگ هوسوک.

وقتی پسر سرجاش ایستاد لبخندی زد و با پایین اومدن از پله ها پشت سرش ایستاد.

-پس اسمت درسته.

-چرا واست مهمه؟

-نباید بدونم چی صدات کنم؟

-نه چون من دارم می رم.

صداشو بلند کرد تا به گوش پسری برسه که حالا با قدم های شتاب زده ای سمت در می رفت.

-ولی دوباره هم رو می بینیم. تو بیمارستان فرار کردی و رفتی ولی ببین الان اینجاییم. بهش میگن سرنوشت، جانگ هوسوک.من دوباره تو رو می بینم.

Love Is About TrustWhere stories live. Discover now