7.Doors

42 12 23
                                    


-مطمئنی امروز نمیای سرکار؟

فشار انگشت هاشو دور گوشی بیشتر کرد. هیچ وقت از صحبت کردن با این پسر لذت نمی برد چون هر حرف رو باید بارها و بارها تکرار می کرد تا منظورش رو به اون میمون برسونه. این روزها بزرگترین سوال زندگی اش این بود که این پسر چطوری توی شرکت استخدام شده.

-نگفتم نمیام. فقط چندساعت مرخصی گرفتم.صبح تلفنی بهت گفتم. برگه ی مرخصی ام رو هم به خودت دادم. الان داری چیو می پرسی؟

-یادم نمیاد توی برگه چی نوشته بود پشت تلفن هم فقط گفتی چندساعت ولی مشخص که نکردی چندساعت. شاید کل ساعت کاری رو مرخصی گرفته باشی.

قدم هاش متوقف شد و پلک هاشو محکم بهم فشرد. باد خنکی صورت اش رو نوازش کرد و پسر پشت تلفن رو از فحش و فریادهایی که پشت لب های هوسوک شکل می گرفت نجات داد.

-اونوقت که مرخصی ساعتی نمی شد.

-چرا نمی شد؟

صدای خونسردش دقیقا اون چیزی بود که هوسوک برای دیوونه شدن نیاز داشت.

-من باید واست توضیح بدم؟

-می تونی با توضیح ساعت اومدنت شروع کنی.

-می تونی برگردی اون برگه ی کوفتی رو بخونی.

تماس رو قطع کرد و با نفس پرصدایی گوشی رو به جیب شلوار جین اش برگردوند.

-دارم توی دیوونه خونه زندگی می کنم.

دست هاشو تا جایی که می شد توی جیب های کاپشن اش فرو کرد و قدم هاشو از سر گرفت.صبح زود از خونه بیرون زده بود و مسیر زیادی رو پیاده روی کرده بود تا پول بیشتری توی جیب های همیشه خالی اش بمونه. بخش زیادی از پولی که توی هفته های اخیر جمع کرده بود رو به نزول خور عوضی ای که هرلحظه ترس پیداشدن آدم هاشو داشت داده بود و حالا لمس کاغذ رسید پرداخت توی جیب اش حس سبکی بهش می داد.

البته که حسابش تسویه نشده بود ولی با این مقدار پرداخت حداقل یه مدت نیازی نبود سرهرخیابون پشت سرش رو نگاه کنه.

وقتی کبودی و دنده ی شکسته ای در کار نباشه می تونه بهتر کار کنه و پول بیشتری به دست بیاره. اگه اون احمق ها هم اینو می دونستند کمتر کتک اش می زدند.

چیز زیادی از پولش نمونده بود و کاملا مطمئن بود یخچالش از جیب اش هم خالی تره.هنوز دوساعت از مرخصی اش مونده بود پس می تونست بره خونه دوش بگیره و توی مسیر شرکت یه چیزی برای خوردن بگیره. با فکر یه دوش آب گرم نفس آسوده ای کشید و وارد کوچه شد.

اولین چیزی که چشم های قرمز شده اش رو متوجه خودش کرد ماشین گرون قیمتی بود که توی کوچه ی قدیمی و باریک پارک شده بود.

یه وصله ی ناجور که مثل آهنربا اهالی محل رو به سمت خودش می کشید. یه چرخش کوچیک توی نگاهش کافی بود تا قامت پسری که با برگه ی کوچکی به دست وسط کوچه ایستاده بود رو ببینه. با وجود فاصله ی بینشون می تونست اخم کوچیک بین ابروهاش و کلافگی توی چشم هاش رو ببینه.

Love Is About TrustWhere stories live. Discover now