10.Sent by God

35 12 29
                                    


سرما.

اولین حسی که داشت سرما بود. انگار تمام حواس دیگه اش از کار افتاده بودند. باریکه ی نوری که از بین پلک های نیمه بازش به چشم هاش رسید دومین حس اش رو بیدار کرد.

پلک هاش برای بیشتر دیدن تقلا می کرد و همزمان صداها به گوشش رسید.

صداهای مبهمی که هیچی از حرفاشون متوجه نمی شد اما می تونست تشخیص بده متعلق به یه زن و یه مرد هست.

تصویر تاری که بعد از بازکردن پلک هاش جلوی چشم اش شکل گرفت کمکی به تشخیص صاحب به اون صداها نکرد.

-بیدار شدی؟ خوبی؟ درد نداری؟ می شه لطفا دکتر رو خبر کنید؟

مطمئنا صاحب صدای مردونه این حجم موی مشکی ای بود که زیادی حرکت می کرد.

پلک هاش دوباره روی هم افتاد. سعی کرد کمی تن اش رو حرکت بده تا بتونه اون سیاهی متحرک رو یه جا نگه داره اما تن اش سنگین تر از سنگ روی همون نقطه باقی موند.

آهی که از بین لب هاش خارج شد به یادش آورد که حتی نایی برای حرف زدن هم نداره.

-دکتر کجاست پس؟ فک کنم درد داره که ناله می کنه.

-آقای محترم طبیعیه که درد داشته باشه.

-چرا باید طبیعی باشه؟ مگه بهش مسکن نزدید؟ اصلا چرا حرف نمی زنه؟

-دقیقا به خاطر همون مسکن ها نمی تونه حرف بزنه. اجازه بدید بیمار استراحت کنه دکتر هم برای چکاپ دوباره میاد.

امیدوار صاحب اون صدای زنانه توی بحث موفق بشه و بعد هردوشون دهن اشون رو ببندن چون تحمل اون صداها داشت از توانش خارج می شد.

جسم نرمی که روی گلوش کشیده شد توجه اش رو به گرمای ضعیفی که تن اش رو احاطه کرده بود جلب کرد. پس این پتوی لعنتی تاحالا کجا بود؟ چرا انقدر نازک بود؟

تلاشش برای سر دادن یه ناله ی اعتراض آمیز با گرمایی که از پیشونی به تن اش وارد شد سرکوب شد.

منبع گرما نوازش گونه روی پوست سرد پیشونی اش حرکت می کرد و توان هوسوک برای هوشیار موندن رو کم می کرد.

-خوب می شی خروس جنگی. بخواب.

نفس آرومی از بین لب هاش خارج شد و دست از تلاش برای هوشیار موندن کشید. حالا جریان دلچسبی از گرما تو تن اش حس می کرد که به خوابیدن تشویقش می کرد.

جمله ی ساده ای بود ولی هوسوک با همه ی وجود خسته و بی حس اش اون جمله رو باور کرد بود.

***

دست هاشو از هم باز کرد و تا جایی که مفاصل اش بهش اجازه می داد خودش رو کشید. خوابیدن روی صندلی کوتاه فلزی بیمارستان قطعا کاری نبود که تا به حال انجام داده باشه و گوشه ای از ذهنش با تمام وجود دعا می کرد این آخرین بار باشه. نه فقط به خاطر عضلات دردناک کمرش بلکه به خاطر نگرانی ای که هر نیم ساعت از خواب می پروندش.

Love Is About TrustWhere stories live. Discover now