12.Memories

37 10 48
                                    

اخم های درهمش چهره اش رو ترسناک جلوه می داد اما تن اش گرم بود. اون نگاه خصمانه هرکسی رو از خودش دور می کرد اما پسر با خستگی به گرمای تن اش چنگ انداخته بود و آرامشی که سکوت کر کننده ی خونه بهم می زد رو با در آغوش کشیدنش دنبال می کرد.

شاید اگه توی وضعیت بهتری بود به حال و روز خودش می خندید و این حجم از رقت انگیز بودنش رو به سخره می گرفت اما حالا فقط خسته بود. نیاز به گرمایی داشت تا واقعی بودن حضورش توی این دنیایی که مدام نادیده اش می گرفت رو حس کنه.

می خواست برای چند ساعت هم که شده دنیا رو با همه ی مشکلاتش کنار بذاره و به ذهن آشفته اش آرامش بده.

صدای زنگ تمام برنامه هاش رو بهم ریخت و لب هاش رو به ناسزا باز کرد. دست هاشو محکم تر دور منبع گرمای کنارش حلقه کرد و با بهم فشردن پلک هاش سعی کرد صدای زنگ رو نشنیده بگیره. طلبکارها که معمولا توی خیابون گیرش می آوردند، اون عوضی هم که فعلا زهرش رو ریخته بود و این طرفها پیداش نمی شد. صاحبخونه اش هم که فعلا سفر بود پس هرکسی بود یا اشتباه اومده بود یا فروشنده ی مزاحمی چیزی بود.

+جانگ هوسوک؟

با حرص سرشو توی بالش فرو برد و غرید.

-به خاطر خدا بیخیال شو.

+هی.

ناسزای دیگه ای زیرلب گفت و با دندون های بهم فشرده پتوی نازک اش رو کنار زد.

-این دیگه چی از جونم می خواد؟

دستی روی زخم اش که شروع به خودنمایی کرده بود گذاشت و لنگان به سمت در رفت. صدای آرومی از پشت در به گوشش رسید.

+یعنی خوابیده؟

دستش روی دستگیره موند. اگه یکم دیگه بی صدا می موند باور می کرد بد موقع اومده و می رفت پی کارش.

+نکنه حالش بد شده.

لجباز بود. از غریبه ها خوشش نمی اومد و از کسایی که زیادی سرشون رو توی زندگی اش فرو می کردند نفرت داشت‌. اما بعد از همه ی کارهایی که پسر واسش کرده بود نمی تونست انقدر عوضی باشه که پشت در نگهش داره و به نگرانی ساختگی اش بی توجهی کنه.

دستگیره رو پایین کشید و لحظه ای بعد صورت پسر توی چهارچوب در نمایان شد.

یکی از همین روزا با گوشی اش از پسر عکس می گرفت تا به همه ی کسایی که می خواستن سرشو شیره بمالن نشون بده و بگه "احمقا باید اینجوری طبیعی بازی کنید"

-هی، حالت خوبه؟

ابرویی بالا انداخت و نگاه سرتا پایی به پسر انداخت. همون لباس های صبح رو به تن داشت. یا بهتر بود بگه لباس های دیشب.

-نباید باشم؟

نگاه پسر مثل دفعات قبل روی تن اش خزید و این بار دنبال نقطه ای که به کمک بخیه ها بهم وصل شده بود می گشت‌.

Love Is About TrustWhere stories live. Discover now