8.Kind stranger

81 10 23
                                    

انگشت هاش به قفسه ی سینه اش چنگ می زد بلکه کمی از سوزش سینه اش کم کنه. دست آزادش توی کیف اش دنبال دوای دردش می گشت و هرچی شدت سرفه هاش بیشتر می شد تقلای انگشت هاش برای پیداکردن اون جسم کوچیک و درحال حاظر ارزشمند کم تر می شد.

تا همین جا بود.

جمله ای که هربار وقتی به این روز می افتاد توی ذهن اش نقش می بست و هربار یه حس متفاوت توی قلب اش بیدار می کرد.

حس ناراحتی و رضایت.

اگه همین جا تموم می شد نجات پیدا می کرد. دیگه خبری از کارهای پاره وقت و کتک خوردن نبود. دیگه با دیدن اسم یه عوضی روی صفحه ی گوشی تن اش از خشم به لرز نمی افتاد. دیگه نمی ترسید. فقط یکم درد می کشید و بعد همه چیز تموم می شد. مگه نه؟

پس چرا هربار انگشت هاش برای زنده موندن به هرچیزی چنگ می زد؟ چرا الان که داشت به تموم شدن همه چیز فکر می کرد دست اش هنوز توی کیف دنبال راه نجات می گشت؟

مهم نبود چقدر خودش رو گول بزنه ته قلب اش بهتر می دونست همه ی این تلاش ها فقط برای کسایی که بهش تکیه داشتند نبود. هنوزم این گندابی که اسمشو زندگی گذاشته بودند دوست داشت.

باوجود همه ی لگدهایی که غرور و استخون هاشو شکسته بودند هنوزهم امید داشت. امید داشت یه روزی زندگی قشنگ بشه.

امید چیز مزخرفی بود. چیزی توی زندگی اش تغییر نمی کرد فقط مجبور می شد بیشتر و بیشتر تحمل کنه. امید فقط اونو به سمت متلاشی شدن می برد.

بالاخره انگشت هاش به چیزی که می خواست رسید. با ته مونده ی نیرویی که واسش مونده بود از کیف بیرون کشیدش و بین لب هاش جا داد.

یک بار. دوبار.

لب هاشو بهم فشرد و اجازه داد دارو تا ریه های معترضش برسه.پلک هاشو روی هم گذاشت و سرشو به دیوار تکیه داد. قفسه سینه اش هنوز به سنگینی بالا و پایین می شد.

رگ های پیشونی اش برجسته شده بود و ضربان شقیقه هاش می زد. سردرد وحشتناکی که بعد از هر حمله بهش دچار می شد داشت سراغش می اومد. کمی لای پلک اش رو باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت. خونه هنوز بهم ریخته بود.پاهاشو صاف کرد و نفس عمیقی کشید که دوباره به سرفه انداختش.

می دونست استفاده از شوینده ها به این روز می اندازتش ولی آشغالدونی ای که تحویل گرفته بود جور دیگه ای تمیز نمی شد. نمی دونست چطوری خونه رو به این روز انداختن. شاید می دونستند کی قراره برای تمیزکردنش بیاد و این یکی دیگه از نشونه های زندگی برای جانگ هوسوک بود تا بهش بگه ازش متنفره و جز عذاب چیزی واسش نداره.

***

یک بار دیگه قدمی که برداشته بود رو برگشت. اشتیاق به دیدار دوباره اون پسرک اخمو پاهاش رو پیش می برد و ترس از پس زده شدن جلوی پیشروی اش رو می گرفت.

Love Is About TrustTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon