part 8

665 53 22
                                    

صدای لالایی مثل غروب غم انگیز پاییزی از مشرق به گوش میرسید

ملایم اما حزن آور، تنها صفاتی که میتونست به این ترانه معروف قدیمی بده

میدونست که مادرش مثل همیشه با دختر کوچولویی سرگرمه که به تازگی متولد شده و قلب والدینش رو تسخیر کرده

به خواهرش حسادت نمیکرد اما دنیای جئون جونگکوک شش ساله انقدر بزرگ نبود که با دلشکستی پشت درهای باز شاهد محبت مادرش به کودکی بشه که با اختلاف پنج سال و اندی، حکم خواهر کوچیکترش رو پیدا کرده بود

با دستای لرزونی به چارچوب در چنگ زد و چشمای معصومش رو بست تا کودکی تار خودش رو به یاد بیاره

ترانه ای که بی شباهت به لالایی نبود رو زیر لب به همراه مادرش زمزمه کرد و آرزو داشت تا بتونه یه روزی این ترانه رو از زبون خود مادرش درحالی بشنوه که اون رو "پسر عزیزم" خطاب میکنه!

مادرش با محبت دستی به صورت گل انداخته ی نوزاد کشید و پس از نوازش کردنش، با نوای آهنگینی زیر لب گفت:

مادر: دختر عزیزم...

جونگکوک درحالی که جلوی چشماش شاهد براورده شدن آرزوی خودش برای خواهر کوچیکترش بود، در سکوت از اون منظره ی دردناک رو برگردوند و با سری که پایین افتاده، به سمت حیاط دوید

مسیر خونه تا خیابون اصلی انقدر کوتاه بود که پس طی کردن یک کوچه فرعی، خودش رو مقابل تابلوی تبلیغاتی بزرگی پیدا کنه که باشکوه تر از همیشه چراغونی شده بود

ژست مدلی که محصولات آرایشی رو به دست گرفته بود، جونگکوک شش ساله رو مجذوب خودش کرد

تا حدی که دردای بچگانه ای که توسط والدینش به روح و قلبش تزریق میشد رو از یاد ببره و به تصویری چشم بدوزه که بدون منت بهش لبخند میزد

پاهای کوچیکش رو به سمت تابلو کشید و سعی کرد تا خودش رو به صورت مدل و تا رسیدن به لب های خندونش بالا بکشه اما ناگهان صدای فریاد های گوشخراشی از راه دور توجهش رو جلب کرد و مانع از رسیدن به خواسته قلبیش شد

برخلاف میل باطنیش و صرفا از سر کنجکاوی به سمت عقب برگشت اما حضور هیونگش وسط دعوایی ناعادلانه باعث شد تا بدون توجه به دمپایی های لنگه به لنگه ای که به پا کرده بود، تا رسیدن به اون صحنه ترسناک کاملا جسورانه بدوعه و خودش رو وسط دعوایی بندازه که هیچ سمتش رو نمیشناخت

جونگکوک: هیوووووونگ؟؟؟؟؟

درحالی که بین جمعیت معترضین و قلدرهای محل، تقریبا زیر دست و پا درحال له شدن بود، کوتاه نیومد و تیشرت برادرش رو از پشت کشید تا اون رو از مهلکه نجات بده اما زورش نمیرسید

جونگکوک: دستم...دستمو بگیر

با همون جثه بچگانه خودش رو جلو میکشید و در تلاش بود تا برادر همیشه دردسرسازش که اصلا شباهتی به یک برادر بزرگتر نداشت رو نجات بده

Go Master / KookV Where stories live. Discover now