۱

5K 483 36
                                    

:«سه دو یک»

بعد از آرزو کردن با خوشحالی چشماش رو باز کرد و شمع های کیکش رو فوت کرد
بالاخره بعد از کلی انتظار هیجده سالگیش رسید و حالا میتونست به دنبال نیمه گمشدش برگرده البته اگه به سن قانونی رسیده باشه یا خدا نکنه عشقش از خودش کوچک تر باشه و اون خودش یه بچه غرغرو بود نمیتونست یه بچه غرغرو دیگه رو تحمل کنه

هنوز دو دقیقه از هیجده سالگیش نگذشته بود و داشت سکته میکرد

دستش رو روی قلبش گذاشت

:«آروم باش همه چیز خوب پیش میره»

همون لحظه فشفشه دست خواهرش رو سوزند و انداختش تو لیوان شراب پدرش
آقای جئون از ترس لیوان رو زمین انداخت و آتش هی بزرگ و بزرگ تر میشد و همه داشتن فرار میکردن ولی جونگکوک به دوربین خیالی خیره شده بود

"واقعا؟آتیش سوزی حرکت بعدیت چیه؟"

آهی کشید و دستش رو روی زانوش گذاشت و بلند شد خواست بره بیرون که دید دود و آتیش جلوش رو گرفتن و اجازه خارج شدن بهش رو نمیدن

سرش رو بالا گرفت

:«بابا شوخی کردم تو چرا جدی گرفتی؟»

به دنبال اعضای خانوادش گشت ولی نبودن احتمالا مثل همیشه مادرش اون رو فراموش کرده بود

چشماش میسوخت و برای نفس کشیدن تقلا میکرد
نزدیک یکی از پنجره های خونه شد و شکستش
عربده زد

:«منو یادتون رفتتتتتت»

اقای جئون به همسرش که داشت دو دخترش رو میبوسید گفت

:«پسرمون هنوز اون بالاست»

خانم جئون
:«من اصلا پسر ندارــــــ...»

چشماش گشاد شد و به جونگکوک که گیر افتاده بود نگاه کرد
اونم عربده ای زد

:«جونگکوک نگران نباش عزیزم الان نجاتت میدیم»

با هل رو به همسرش کرد

:«شماره 119 (آتش نشانی) چنده»

آقای جئون:«نمیدونم»

اونم استرس پسرش رو داشت و بیاین بهش حق بدیم
مادرش بعد از ده ثانیه تازه متوجه شد و زنگ زد بهشون

:«اقا لطفا بیاین پسرم داره نیم پز میشهــــ... ها نه خودمون سالمیم نه تو خونه نمومنده بود تولدش بود»

با شنیدن حرف مرد کفری زد

:«مرتیکه آشغال من پسرم رو یادم نرفته بود تو اصلا میدونی مادر بودن چقدر سخته؟..... جواب منو نده»

گوشی رو قطع کرد

:«پسره بی ادب اصلا واسه چی زنگ زدم آتش نشانی»

کم مونده بود از دست زنش تمام موهای سرش رو بکنه

:«چون پسرمون رو فراموش کردیم»

خانم جئون انگار دوباره یادش اومد شروع به گریه کردن کرد

جونگکوک کم کم داشت از زندگی نا امید میشد و مرگش رو میپذیرفت

روی کف خونه که تقریبا داغ بود نشست و به حال خودش گریه کرد

:«واقعا ممنونم اون همه آرزو، بتای مهربون و درک کن همش دود هوا شد برای نیمه گمشدم ناراحتم که قراره همچین الماسی رو از دست بده بمیرم برات مرد»

خواست ادامه بده که مردی رو دید که از میان آتش و دود به سمتش داره میاد
نمیدونست اون مرد داشت آروم راه میومد یا ذهنش حرکات مرد رو اسلوموشن کرده بود

مرد رو به روش ایستاد اون لباس اتش نشانی میتونست هر کی رو هات کنه

اون لحظه مرگش رو فراموش کرده بود و فقط برای دیدن صورت مرد مشتاق بود

صدای بمی گفت

:«فقط تو اینجایی؟»

فاک صداش خیلی خیلی هات بود نمیدونست میتونه انقدر هات بودن رو میتونه تحمل کنه یا نه
اگه اون کلاه لعنتی نبود الان میتونست صورت مرد رو ببینه ولی حیف

به آرومی پلک زد

:«فقط منم»

سری تکون داد

:«میتونی راه بری؟»

سری تکون داد

اون لحظه فهمید چه غلطی کرده و به خودش تشری زد

"احمق میزاشتی بغلت کنه"

ولی بازم حیف
با لبای غنچه ای از جاش بلند و دستی که به سمتش دراز شده بود رو گرفت

مرد آتش نشان با جذاب ترین حالت ممکن جونگکوک رو کشوند دنبال خودش.
اون رو به سمت پنجره ای شکسته برد و به نردبون اشاره کرد

:«ازش برو پایین»
.
.
.
.
.

:«اوه پسرم»

پسرش رو در بغل گرفت و شروع به بوسیدنش کرد

:«مامانـــ...»

خواست حرفی بزنه که مادرش جلوش رو گرفت

:«چرا این لحظه زیبا رو با کلمات خراب کنیم»

بعد از ده دقیقه از بغل مادرش اومد بیرون

کمی ازشون فاصله گرفت تا اون آتش نشان هات رو پیدا کنه که حوله ای رو شونه هاش نشست

:«حالت خوبه؟»

صدای بم مرد جادوش میکرد
برگشت
:«میتونم چهره مردی که نجاتم داده رو ببینم؟»

مرد کلاه رو از سرش برداشت

جونگکوک:«خدایا ممنونم»

الفا بی احساس من Where stories live. Discover now