۷

3.2K 384 73
                                    

جیمین با تمسخر انگشت اشارش رو سمت امگا گرفت و خندید

:«واو اینم میخوای بُكشی؟»

چشمای جونگکوک از ترس پرید و به تهیونگ نگاه کرد

چشمای تهیونگ روی جیمین تیز شده بود و دندوناش رو نشونش میداد

به چه جرعت؟

جیمین تا حالا انقدر تهیونگ رو خشمگین ندیده بود و متوجه شد چیکار کرده چشماش از حالت تمسخر به ترسیده تغییر پیدا کرد و سریع دوید به سمت اتاق و در رو محکم پشتش بست

تهیونگ سعی میکرد در رو باز کنه ولی خون دستش باعث میشد دستش لیز بخوره

پس تصمیم گرفت در رو بشکونه

جیمین فریاد زد

:«امگای بی لیاقت آرومش کن»

امگا کمی فکر کرد

:«نه میزارم تیکه تیکت کنه دفعه اولم اشتباه کردم»

آلفا بالاخره در رو شکوند و وارد شد

جیمین از پشت عقب عقب میرفت ولی دیگه نمیتونست بره پشتش دیوار بود

تهیونگ با قدم های آروم و شمرده شمرده به سمتش رفت

جیمین احساس میکرد قلبش تو دهنشه و وقتی تهیونگ کاملا مقابلش ایستاد سرش رو خم کرد و دم گوشش با صدای خش دارش گفت

:«مهم نیست نمادین چندتا امگا رو بفاک بدی و فرومون آلفاها رو بزنی هیچوقت این حقیقت عوض نمیشه که تو یه امگای بزدلی!»

حقیقت بار دیگه سیلی محکم به پسر آلفانما زد
یادش رفته بود بی پرواییش در مقابل تهیونگ بهای سنگینی داره
اونم حقیقته!

حقیقت اینکه برای اولین بار تو خانواده یه امگا بدنیا اومد

شونزده سالش بود که اولین بار وسط کلاس درس رایحه قهوه بغل دستش حالش رو بهم زد

سریع به سمت دستشویی رفت و اوق زد

وقتی حالش بهتر شد اومد بیرون و نگاهی به خودش تو آینه انداخت

نه این امکان نداره

صورتش ظریف شده بود

نه نه دستی به شکمش زد و با نرم بودنش هوش از سرش پرید
قسم میخورد تا دیروز شکمی به سفتی سنگ داشت ولی حالا
لباسش رو بالا داد
بجای دیدن عضله های ورزیدش، شکمی نرم و کمی بیرون زده رو دید

اشکاش سرازیر شدن و روی زمین نشست و به حال خودش گریه کرد

از اون به بعد با خوردن قرص و زدن اسپری فرومون الفاها مخفیش تقریبا هیچکس خبردار نشد به جز یک نفر پسر عموش

هیچ وقت تهیونگ از بابت اینکه چیزی میدونه حرفی نزد بجز الان

تهیونگ به خودش تشری زد
نباید چیزی از این بابت میگفت ولی کنترلش رو از دست داده بود

از اتاق خارج شد و با جونگکوک که دست به سینه نگاهش میکرد رو به رو شد

:«کشتیش؟»

تهیونگ:«نه»

:«خوبه»

همون لحظه جیمین از اتاق بیرون اومد
سرش پایین بود و تن صداش ضعیف

:«فردا شب عمو یه مهمونی داره تو رو هم دعوت کرده میدونی که باید بیایی»

تهیونگ:«میدونم»

جیمین:«و همین طور جفتت رو» 

الفا بی احساس من Where stories live. Discover now