از تابش بارقه های خورشید تازه طلوع کرده اخمی بین ابروهاش نقش بست و به سختی چشماش رو باز کرد.
برای چند لحظه با تعجب به موقعیتش و اتاق بزرگ و پتوی نرمی که روش کشیده شده بود نگاه کرد و چشماش گرد شدن. اما به سرعت بدن دردش اتفاقای روز گذشته اش رو به یادش آورد و باعث شد بیشتر بترسه. دیروز بعد از اینکه آجوما برای تنبیه توی انبار زندانیش کرده بود از ترس تاریکی و درد زخماش تقریبا از هوش رفته بود و نمی تونست بفهمه چرا صبح باید توی همچین اتاق گرم و بزرگی بیدار بشه.با صدای در سرش رو به سمت راستش چرخوند و ناخودآگاه خودش رو کمی عقب کشید.
_ اوه بیدار شدی؟
مرد قد بلندی که وارد اتاق شد با مهربونی پرسید و کاسه توی دستش رو جلوی پسر بچه گذاشت. جیمین با کنجکاوی به مرد که علی رغم ظاهر جوونش دسته ی باریکی موی سفید بین موهای بلند و مشکیش به چشم میخورد خیره شد و مردد پرسید:(( اینجا کجاست؟))
_ خونه من. اول اینو بخور بعد به تمام سوالات جواب میدم.
مرد گفت و بعد از پر کردن قاشق از محتویات کاسه بینشون اونو به سمت دهن جیمین گرفت. با وجود تلخ بودن اون مایع پسر بچه مطیعانه همش رو خورد و بعد بی صبرانه دوباره پرسید:(( چجوری اومدم اینجا؟))
مرد جوون لبخند چال نمایی به چشمای کنجکاو پسر زد و دستش رو روی زانوی خودش کشید.
_ بیا اینجا بشین جیمینی.
ابروهای پسر بی اختیار بالا پریدن اما باز هم چیزی نگفت و بعد از اینکه به دلیل بدن دردش به سختی از جاش بلند شد روی زانوی مرد نشست و انگشتاش رو مضطرب توی هم قفل کرد.
_ چرا مثل بقیه سرم داد نمیزنی؟
صدای ترسیده و آرومش قلب مرد رو به درد آورد و باعث شد اخمی بین ابروهاش نقش ببنده.
_ چون با پسرای خوب باید محترمانه رفتار کرد.
درحالی که شونه چوبی رو بین موهای پسر می کشید جواب داد و به آرامی مشغول بافتن موهای مشکیش شد. جیمین نمی تونست رفتارای مرد رو باور کنه. شاید داشت خواب میدید و بعد باز توی انبار سرد و ترسناک اون آجومای عصبانی از خواب بیدار میشد. از این فکر کم کم چشماش پر از اشک شدن و با صدای بلند شروع به گریه کرد.
_ اینم...اینم خوابه. همشون خوابن. کاش...کاش زودتر بمیرم و برم توی بهشت پیش مامان و بابا.
با صدای بغض آلودی گفت و دستای کوچیکش رو روی چشماش گذاشت. مرد آهی کشید و دستی به موهای مرتب پسر که حالا با دقت شونه شده بودن کشید و وقتی گریه اون شدید تر شد بازوهاش رو دور جثه ی جیمین پیچید و اونو به سینه خودش فشرد.
YOU ARE READING
after sunset [yoonmin]
Fanfictionدستاش رو نوازش وار روی گونههای زخمی پسر کوچیکتر کشید و با بغض زمزمه کرد:(( چطور تونستی اینکارو باهام کنی وقتی تنها کسی که بهش اعتماد داشتم تو بودی؟ )) جیمین سرش رو پایین انداخت و بغضش رو قورت داد. چطور میتونست بگه میترسیده یونگی وقتی درباره هویت...