4

1.7K 362 37
                                    

افسار اسبشو محکم تر بین انگشتاش گرفت و نفس حبس شده اش رو به آرومی آزاد کرد. از زمان رسیدنشون به جنگل یونگی اجازه همراهی شخص دیگه ای رو نداده بود و حالا باقی افراد توی محوطه چادرها مونده بودن.

_ از چی نگرانی ؟ تنها موندن با من قبلا نگرانت نمی کرد.

یونگی با لحن نسبتا خشکی پرسید و نگاهشو روی سرانگشتای سفید شده جیمین از شدت فشاری که به افسار بینشون میاورد دوخت. شاید دیر شده بود ، شاید باید زوتر خلاء ایجاد شده بینشونو از بین میبرد اما نمی خواست عقب بکشه . باید جیمینو وادار می کرد باز باهاش حرف بزنه ، دوباره  بخنده و دوباره بتونه از خلوت کردن با امپراطور لذت ببره .

اما جیمین درست روی نقطه ای مقابل یونگی ایستاده بود. اون حتی ذره ای اشتیاق به این لحظات نداشت و به جز حس نگرانی که ضربان قلبشو بالا برده بود نمی تونست چیز دیگه ای رو احساس کنه. لباشو برای ثانیه ای به هم فشرد و درحالی که سعی داشت لرزش صداش رو کنترل کنه جواب داد:(( فکر نمی کنم حرف زدن از گذشته سودی داشته باشه عالیجناب . البته به عنوان یه سرباز بی ارزش در جایگاهی نیستم که نظرم لایق دریافت توجه شما باشه .))

یونگی پوزخند زد . اون پسر باهوش بود . می دونست چجوری با تک تک جملاتی که به زبون میاره قلب یونگی رو سرشار از درد کنه . تحمل کردن تلخی حرفای جیمینی که همیشه صدا و کلماتش براش منبع آرامش بودن چیز قابل تحملی نبود.

اسبشو متوقف کرد و درحالی که ازش پیاده میشد دستور داد:(( بیا پایین.)) جیمین بعد از چند ثانیه مکث به آرومی از اسبش روی زمین اومد و با قدمهای مردد به سمت امپراطور که حالا جلوی یه درخت زانو زده بود رفت .

با اشاره دست یونگی ، کنارش توی فاصله نسبتا کمی نشست و سعی کرد چیزی که توجه اونو به خودش جلب کرده بود پیدا کنه .

_ اینجا رو یادته ؟ خب احتمالا می خوای انکارش کنی ولی من بهت نشونش میدم و بعد دیگه نمی تونی چیزی بگی .

یونگی تقریبا زمزمه کرد و نوک چاقوشو به سمت زمین برد. بعد از کندن قسمت نسبتا عمیقی از خاک با شنیدن صدای برخورد چاقوش به شی فلزی ای متوقف شد و چاقو رو کنار گذاشت . در مقابل چشمای نگران جیمین صندوق کوچیک فلزی رو بیرون کشید و با تحکم گفت :(( اینو باید یادت باشه . اونروز قسم خوردی جیمین ، قسم خوردی فراموش نکنی . قسم خو...))

_ من بهش عمل کردم . من بهتون وفادار موندم عالیجناب.

جیمین به خودش اجازه داد حرف یونگی رو قطع کنه و صدای لرزونش حالا از کنترل خارج شده بود. چرا یونگی داشت دوباره آزارش میداد؟ چرا می خواست الان که هر دو به این وضعیت عادت کردن دوباره همه چیزو سخت کنه ؟

خنده عصبی و بلندی از بین لبای امپراطور خارج شد و با حرص در جعبه رو باز کرد . دستبندای قرمز و باریک توی جعبه رو که یکی با دوتا مهره سبز و یکی با دو مهره آبی تزئین شده بود جلوی چشمای جیمین بالا گرفت .

after sunset [yoonmin]Where stories live. Discover now