12

1K 181 7
                                    

_ حتما باید الان بری؟

وزیر لی با نگرانی از دوست کوچیکترش پرسید و کمی خودش رو به سمت اون کشید. لبخند کمرنگی روی لبای نامجون نقش بست و سرش رو از روی کتابایی که مشغول جمع کردنشون بود بلند کرد.

_ چرا نگرانی هیونگ؟ باید از حمایت حاکم شیلا مطمئن بشیم.  اگه حاضر نشن باهامون همکاری کنن تمام زحماتمون برای  کودتا علیه حکومت از بین میره.

وزیر لی آهی کشید و دستش رو روی شونه پسر کوچیکتر گذاشت.

_ مواظب خودت باش. اینروزا دائم میترسم اتفاق بدی بیفته.

_" مواظب خودم هستم. از چیزی نترس. مطمئنم موفق میشیم و اداره کشور رو به افرادی که واقعا لیاقتش رو دارن و عادلن برمیگردونیم."

نامجون با آرامش جواب داد و پارچه دور کتابها رو گره زد. وزیر لی که با وجود حرفای نامجون هنوز چیزی از اضطرابش کم نشده بود، لباش رو از هم فاصله داد تا چیزی بگه اما همون موقع در کشویی اتاق باز شد و پسر بچه دوساله اش در حالی که با ذوق از تواناییش توی باز کردن در میخندید توی اتاق اومد و به سمت پدرش برای بغل شدن دویید.

لبخندی روی لبای نامجون نقش بست و همونطور که موهای پسر رو که حالا روی پای پدرش نشسته و با کنجکاوی بهش خیره شده بود نوازش میکرد به آرومی گفت:(( دلم برات تنگ‌میشه جیمینا. نمی دونم دفعه بعد که ببینمت چقدر بزرگ شدی.))

وزیر لی بی صدا خندید و پسرش رو توی بغلش جابجا کرد. با بلند شدن نامجون از روی زمین اون هم بلند شد و تا دم در خونه  همراهیش رفت. جیمین رو به همسرش داد تا بتونه دوستش رو توی آغوش بگیره و با دلتنگی پسر کوچیکتر رو بین بازوهاش فشرد.

_ محتاطانه عمل کن.

رو به نامجون هشدار داد و بالاخره از هم جدا شدن. برخلاف خودش پسر کوچیکتر دائم سعی میکرد لبخند بزنه و از نگرانی درونیش چیزی نشون نده. اون خیلی خونسرد با جیمین و مادرش هم خدافظی کرد و جوری که انگار فقط قراره برای یه سفر چند روزه و بی خطر بره برای اون خانواده مهربون و کوچیک دست تکون داد و بعد بدون اینکه حتی یه بار هم پشت سرش رو نگاه کنه توی تاریکی کوچه از دید اون سه نفر محو شد و چشمای پر از اشک دوست نگرانش رو ندید.

شاید اگه هردوشون می دونستن این آخرین دیداره جور دیگه ای از هم جدا میشدن اما وزیر لی زمانی که داشت آخرین نفساش رو میکشید واقعا خوشحال بود که آخرین تصویرش از نامجون لبخند چال نمای اون و آخرین تصویر نامجون ازش درحالی که با جیمین براش دست تکون میدادن بوده. اینجوری هردوشون در شاد ترین حالتشون توی ذهن هم تا ابد ثبت شدن.

*******

جشن سالیانه شکر گذاری تنها چیزی بود که اون روزای تاریک رو کمی روشن میکرد‌. به دستور امپراطور از انبارای قصر مواد غذایی به مردم بخشیده میشد و همه برای جشن خوشحال بودن. مراسم شکار؛ بخش مهمی از روز جشن بود که از چند روز قبل امپراطور و افرادش داشتن براش آماده میشدن. جیمین ساعتها کنار زمین تمرین می ایستاد و بدون اینکه خسته بشه تمارین تیر اندازی یونگی رو نگاه میکرد. گاهی اونقدر غرق خیره شدن به امپراطور که پوست سفیدش بین طرحای طلایی روی لباسش و تحت تاثیر نور خورشید بیشتر از همیشه میدرخشید  میشد که بی اختیار لبخندی روی لباش نقش میبست و فراموش میکرد باید نگاهش و حالتاش رو کنترل کنه‌.

after sunset [yoonmin]Where stories live. Discover now