5

1.6K 353 53
                                    

توی جاش غلت زد و با صدای ناله های ضعیفی کنار گوشش کم کم از خواب بیدار شد . وحشت زده سرجاش نیم خیز شد و به طرف جیمین که کنارش خوابیده بود برگشت . شونه اش رو گرفت و جسم بیحالشو جوری که بتونه صورتشو ببینه چرخوند.

_ جیمین؟ جیمین حالت خوبه؟

با وجود تاریک بودن اتاق به لطف نوری که از مشعلای بیرون میومد تونست دونه های ریز عرقو که روی پیشونی جیمین برق میزدن ببینه و بعد از گذاشتن پشت دستش روی پیشونی اون از شدت حرارت به خودش لرزید .

آب دهنشو به سختی قورت داد و لباس جیمینو از هم باز کرد تا بدنش بتونه هوا بخوره و سریع از جاش بلند شد . اونقدر هول شده بود که بعد از بیرون زدن از اتاق چند ثانیه با گیجی به اطرافش نگاه کرد و وقتی در نهایت به یاد آورد باید چجوری از زبونش استفاده کنه به طرف یکی از سربازای جلوی اقامتگاهشون دویید و بازوهاشو چنگ زد .

_ برو یه طبیب بیار . افسر پارک حالش بده . سریع باش.

درحالی که نفس نفس میزد گفت و وقتی پسر جوون بعد از تعظیم کوتاهی دور شد دوباره خودشو به اتاق رسوند . جیمین همچنان ناله می کرد و نیمه هوش بود. کاسه آبی رو از پارچ گوشه اتاق پر کرد و دستمال جیبشو بیرون کشید تا کمی تن تب دار جیمینو خنک کنه . حتما باز همه ی اینا تقصیر امپراطور بود. بعد از برگشتنشو از جنگل جیمین حتی یه کلمه هم حرف نزده و حتی چیزی نخورده بود.

دندوناشو با حرص به هم فشار داد و دستمال خیس رو روی سینه برهنه و گردن جیمین کشید. از خودش که نمی تونست برای تنها دوستش کاری کنه و از امپراطور که جیمینو اینجوری شکنجه روانی می کرد متنفر بود و توی اون لحظه بدجوری مشتاق بود اون مرد مغرور و روانی رو خفه کنه .

دوباره دستمالو توی کاسه آب فرو کرد اما با زمزمه های هذیون مانند جیمین که به سختی میشد مفهومشونو فهمید دست از کارش کشید و به خیال اینکه جیمین داره چیزی رو درخواست میکنه گوششو جلو برد تا بشنوه.

_ من...نمی خوام . بزارین برم نمی ....نمی خوام . من آدم..آدم بدی نیستم . اینجا تار...تاریکه خواهش میکنم .

بغض سنگینی که تو اون لحظه بدون اینکه اختیاری روش داشته باشه به گلوش چنگ انداخته بود رو پایین فرستاد و دوباره دستمالو تر کرد و با ملایمت روی صورت گر گرفته جیمین قرار داد .

_ چرا باید انقدر سختی بکشی؟

با بغض زیر لب گفت و صدای طبیب که از بیرون اتاق اجازه ورود می خواست جلوی ریزش اشکاشو گرفت . آستینشو روی چشماش کشید و درحالی که به سختی لرزش صداشو کنترل می کرد گفت :(( بیا تو.))

با ورود طبیب به اتاق و مطمئن شدن از اینکه حواسش به جیمین هست ، اقامتگاهشونو ترک کرد تا کمی هوای تازه وارد ریه هاش کنه. احساس خفگی داشت و بیشتر از همیشه توی اون لحظات از قصر متنفر بود .

after sunset [yoonmin]Where stories live. Discover now