توی جاش غلت زد و با صدای ناله های ضعیفی کنار گوشش کم کم از خواب بیدار شد . وحشت زده سرجاش نیم خیز شد و به طرف جیمین که کنارش خوابیده بود برگشت . شونه اش رو گرفت و جسم بیحالشو جوری که بتونه صورتشو ببینه چرخوند.
_ جیمین؟ جیمین حالت خوبه؟
با وجود تاریک بودن اتاق به لطف نوری که از مشعلای بیرون میومد تونست دونه های ریز عرقو که روی پیشونی جیمین برق میزدن ببینه و بعد از گذاشتن پشت دستش روی پیشونی اون از شدت حرارت به خودش لرزید .
آب دهنشو به سختی قورت داد و لباس جیمینو از هم باز کرد تا بدنش بتونه هوا بخوره و سریع از جاش بلند شد . اونقدر هول شده بود که بعد از بیرون زدن از اتاق چند ثانیه با گیجی به اطرافش نگاه کرد و وقتی در نهایت به یاد آورد باید چجوری از زبونش استفاده کنه به طرف یکی از سربازای جلوی اقامتگاهشون دویید و بازوهاشو چنگ زد .
_ برو یه طبیب بیار . افسر پارک حالش بده . سریع باش.
درحالی که نفس نفس میزد گفت و وقتی پسر جوون بعد از تعظیم کوتاهی دور شد دوباره خودشو به اتاق رسوند . جیمین همچنان ناله می کرد و نیمه هوش بود. کاسه آبی رو از پارچ گوشه اتاق پر کرد و دستمال جیبشو بیرون کشید تا کمی تن تب دار جیمینو خنک کنه . حتما باز همه ی اینا تقصیر امپراطور بود. بعد از برگشتنشو از جنگل جیمین حتی یه کلمه هم حرف نزده و حتی چیزی نخورده بود.
دندوناشو با حرص به هم فشار داد و دستمال خیس رو روی سینه برهنه و گردن جیمین کشید. از خودش که نمی تونست برای تنها دوستش کاری کنه و از امپراطور که جیمینو اینجوری شکنجه روانی می کرد متنفر بود و توی اون لحظه بدجوری مشتاق بود اون مرد مغرور و روانی رو خفه کنه .
دوباره دستمالو توی کاسه آب فرو کرد اما با زمزمه های هذیون مانند جیمین که به سختی میشد مفهومشونو فهمید دست از کارش کشید و به خیال اینکه جیمین داره چیزی رو درخواست میکنه گوششو جلو برد تا بشنوه.
_ من...نمی خوام . بزارین برم نمی ....نمی خوام . من آدم..آدم بدی نیستم . اینجا تار...تاریکه خواهش میکنم .
بغض سنگینی که تو اون لحظه بدون اینکه اختیاری روش داشته باشه به گلوش چنگ انداخته بود رو پایین فرستاد و دوباره دستمالو تر کرد و با ملایمت روی صورت گر گرفته جیمین قرار داد .
_ چرا باید انقدر سختی بکشی؟
با بغض زیر لب گفت و صدای طبیب که از بیرون اتاق اجازه ورود می خواست جلوی ریزش اشکاشو گرفت . آستینشو روی چشماش کشید و درحالی که به سختی لرزش صداشو کنترل می کرد گفت :(( بیا تو.))
با ورود طبیب به اتاق و مطمئن شدن از اینکه حواسش به جیمین هست ، اقامتگاهشونو ترک کرد تا کمی هوای تازه وارد ریه هاش کنه. احساس خفگی داشت و بیشتر از همیشه توی اون لحظات از قصر متنفر بود .
YOU ARE READING
after sunset [yoonmin]
Fanfictionدستاش رو نوازش وار روی گونههای زخمی پسر کوچیکتر کشید و با بغض زمزمه کرد:(( چطور تونستی اینکارو باهام کنی وقتی تنها کسی که بهش اعتماد داشتم تو بودی؟ )) جیمین سرش رو پایین انداخت و بغضش رو قورت داد. چطور میتونست بگه میترسیده یونگی وقتی درباره هویت...