14

1K 180 27
                                    

" توی جاش نیم خیز شد و نگاه خواب آلودش رو به پسر بچه خجالت زده جلوی در اتاقش که بالشتش رو محکم بین بازوهاش بغل کرده بود دوخت.

_ چی شده جیمین؟ خوابت نمیبره؟

جیمین سرش رو پایین تر انداخت و چند قدم جلوتر اومد.

_ نه. میشه....میشه اینجا بخوابم؟ لطفا؟

لبخند چال نمایی روی لبای نامجون نقش بست و دستاش رو از هم باز کرد. وقتی جثه کوچیک پسر خونده اش بین بازوهاش جا گرفت پتو رو روی هردوشون کشید و بوسه آرومی روی شقیقه جیمین گذاشت.

_ مرد کوچولوی من از تنها خوابیدن میترسه؟

نزدیک گوش پسر بچه توی بغلش زمزمه کرد و وقتی اون به جای جواب لباش رو با خجالت روی هم فشار داد، آروم خندید.

_ اشکالی نداره  بترسی. من همیشه اینجام تا هر وقت از چیزی ترسیدی بغلت کنم.

اینبار پیشونی جیمینو بوسید و حلقه دستاش رو دور بدن کوچیکش تنگ تر کرد. جیمین تکون ریزی بین بازوهای نامجون خورد و با نگاه جدی ای به صورت هیونگش خیره شد.

_ همیشه؟

لبخند روی لبای نامجون از سوال جیمین پررنگ تر شد. لباش رو به گوش پسر کوچیکتر چسبوند و صدای آروم و بمش توی گوشای پسر پیچید.

_ همیشه."

*******

_ تقریبا  همه چیز آماده است. چیزی تا رسیدن به هدف نمونده.

با لبخند محوی روی لباش گفت و مثل پسر کنارش به تخته سنگ پشت سرشون تکیه داد‌.

_ امیدوارم وقتی اون جایگاه برای تو شد پدرت و اهدافش رو فراموش نکنی.

صداش کمی نگران بود و پسر هم اینو حس کرد. سرش رو به سمت مرد کنارش چرخوند و با چشمایی که درست شبیه چشمای پدرش بودن و همون نگاه مصممی که همیشه توی چشمای مشکی رنگ اون بود به مرد خیره شد.

_ فراموش نمیکنم نامجون هیونگ. حتی اگه بخوام هم نمی تونم فراموش کنم.

نامجون نفس عمیقی کشید و دستش رو روی شونه پسر گذاشت. اون همیشه مینهو رو بهش یادآوری میکرد. شباهت عجیبی که به پدرش داشت هم غم انگیز بود هم آرامش بخش.

_ مادرت ازت یه مرد فوق العاده ساخته یونگجه. اگه پدرت زنده بود بهت افتخار میکرد. مطمئنم امپراطور لایقی میشی.

یونگجه تلاش کرد لبخند ذوق زده اش رو پنهان کنه. سرش رو پایین انداخت و نگاهش رو به دستاش دوخت. یکسال بعد از کشته شدن پدرش و گرفته شدن عنوان های خودش و مادرش و بیرون اومدنشون از قصر، نامجون به دیدنشون اومد. هیچ وقت نمی دونست صمیمی ترین دوست پدرش کجا زندگی میکنه و چرا هیچ وقت زمان اومدن و رفتنش مشخص نیست. اون  مرد مرموز فقط چند ماه یکبار، زمان غروب آفتاب پیداش میشد و بعد از طلوع کامل ماه هم می رفت. یونگجه اوایل از حرفایی که اون مرد با مادرش میزد و محتویات کتاب ها و نامه هایی که نامجون براشون میاورد چیز زیادی نمی فهمید. اما کم کم بزرگ تر شد و مادرش تونست چیزایی رو براش توضیح بده. چیزی که اونا بهش میگفتن جریان مبارزه. یونگجه حالا میدونست چرا پدرش کشته شده. می دونست برای چی دیگه توی قصر زندگی نمیکنن و معنی جمله ها و نوشته های توی کتاب هایی که نامجون میاورد رو هم متوجه میشد. اون خیلی زودتر از بچه های همسنش عاقل و بزرگ شد و خیلی زود شعله های انتقام و نفرت از خاندان سلطنتی اونو آماده پذیرفتن نقشی کرد که مطمئنا اگه پدرش زنده بود میخواست به اونجا برسونتش.

after sunset [yoonmin]Where stories live. Discover now