15

1K 197 36
                                    

اون روز قصر شلوغ تر از همیشه به نظر می رسید‌. خدمتکارایی که هیجان زده درباره جشن حرف میزدن
همه‌ جای قصر حضور داشتن و کارای نهایی جشن سالیانه رو انجام میدادن.

وزیر پیر دستاش رو روی کمرش به هم قفل کرد و نفس عمیقی توی هوای سرد و آفتابی کشید. امروز هیچ چیز نمی تونست لبخندش رو ازش بگیره. امروز بعد از مدت ها قرار بود به چیزی که می خواد برسه.
با حس کردن سایه ای کنارش، سرش رو به سمت چپ چرخوند و وقتی خواجه هوانگو دید، کامل به طرفش برگشت. خواجه میان سال تعظیمی کرد و آروم گفت:(( همه چیز  درست مطابق دستورتون پیش رفت.))


وزیر کانگ پوزخندی زد و دستش رو روی شونه لاغر خواجه هوانگ گذاشت. فقط کمی تا شروع نمایش مونده بود.

_ خوبه. می تونی بری. میدونی که باز شدن دهنت حتی به اندازه یه کلمه یعنی حکم مرگت؟

خواجه هوانگ با ترس سرش رو تکون داد و بعد از چند بار دیگه تعظیم کردن به وزیر اعظم به سرعت از اونجا دور شد.

کانگ به سمت منظره روبروش چرخید و دوباره مشغول نگاه کردن به خدمتکارا شد. منتظر موندن برای دیدن نتیجه نمایشش حالا کمی سخت به نظر می رسید.

********

نمی تونست نگاهش رو از امپراطور که توی اون هانبوک سورمه ای رنگ با زر دوزی های ظریف طلایی روش از همیشه خیره کننده تر شده بود بگیره و دائم به بهونه های مختلف نگاهش رو سمت یونگی برمیگردوند. براش اهمیتی نداشت بقیه همراهان امپراطور به خاطر نگاهاش قضاوتش کنن. امروز براش هیچ چیز به جز یونگی اهمیت نداشت.

اینکه به جز خودش باقی سربازا هم به خاطر مراسم شکار همراهیشون میکردن اصلا چیزی نبود که به خاطرش خوشحال باشه. دوست داشت با یونگی توی جنگل تنها بود. درست شبیه سالهای نوجونیشون که تنهایی توی جنگل وقت میگذروندن. افسار اسبش رو بین دستاش محکم تر گرفت و دوباره نگاه زیر چشمی ای به امپراطور انداخت. اینبار یونگی هم داشت با لبخند نگاهش میکرد و این باعث شد خجالت زده فورا سرشو برگردونه و گوشاش قرمز بشن.

وقتی صبح به خاطر دیدن یه کابوس بیدار شده بود فکر میکرد قراره روز بدی در انتظارش باشه اما از اون زمان همه چیز خوب پیش رفته بود و حالا دیگه حتی کابوسش رو به یاد نداشت. نفس عمیقی توی هوای خنک و تازه صبح کشید و نگاهش رو به مسیر روبروشون دوخت.


زندگی همیشه پر از اتفاقات پیش بینی نشده است. این موضوعی بود که جیمین از دوران کودکیش بهش باور داشت. وقتی فکر میکرد قراره سالها کنار خانوادش خوشحال زندگی کنه، خانواده اش با بی رحمی کشته شدن. وقتی فکر میکرد قراره یه روزی از گرسنگی و سرما توی خونه اون پیرزن ترسناک بمیره، نامجون وارد زندگیش شده و روزاش رو از خاکستری به روزای رنگی تبدیل کرده بود. زمانی که داشت به زندگی تازه و نسبتا آرومش با نامجون عادت میکرد، یه روز هیونگش بهش توضیح داد که باید از هم جدا بشن و زمان دیدار دوباره‌اشون مشخص نیست.

after sunset [yoonmin]Where stories live. Discover now