♬2♬

1.3K 214 27
                                    

مشکوک به کتابخونم نگاهی انداخت و بلافاصله با ذوق شروع کرد به حرف زدن

-یااااا نامجونااااا تو هنوز این کتابو دارییی!!!؟
از خجالت سرمو پایین انداختم و دستی به موهام کشیدم
+معلومه .... اون اولین کتابی بود که تو بهم دادی

چشماش از خوشحالی برق میزدن
از خوشحالی؟..نمیدونم شایدم یه چیزی جز خوشحالی
یه چیزی...
یه چیزی مثل بغض...

با حس دستی روی کمرم از افکارم بیرون اومدم

-مرسی که فراموشم نکردی...
گفت و سرشو بیشتر تو سینم پنهان کرد
تلخندی زدم
+فراموش؟ چرا باید فراموشت کنم؟ تو همیشه پیشمی... چطور میتونم کسی رو که هر روز میبینم فراموش کنم؟

بلافاصله کمی بینمون فاصله انداخت و به چشمام خیره شد

-میشه بپذیریش؟

با ابروهای گره خورده و لحن پرسشی جملمو بیان کردم

+چیو؟
-نبود منو...

از خشم چشمامو بستم و سعی کردم دستای مشت شدم رو حواله جایی نکنم
جین؟ نه من هیچ وقت به اون آسیب نمیزنم!

+بس کن...
با عصبانیت لب زدم
-نامجون داری کیو گول میزنی؟
+کیم سوکجین بس کن!

ناخواسته صدامو بالا بردم
برای اینکه بیشتر از این قضیه کش پیدا نکنه از اتاق زدم بیرون
به سمت آشپزخونه رفتم و مشغول خرد کردن سبزیجاتی شدم که برای شام دو نفرمون تدارک دیده بودم

شام دو نفره؟

-خیله خب تمومش میکنم ولی من باید بچه ها رو ببینم

چشمامو تو کاسه چرخوندم و با لحن سرد جواب فردی که تو فاصله نسبتا کمی دقیقا رو به روم وایساده بود رو دادم

+من ازشون خبر ندارم
-اگه بخوای میتونی پیداشون کنی
دیگه داشتم از کوره در میرفتم...
+گفتم خبر ندارم!

چند ثانیه بینمون سکوت شد

-خواهش میکنم پیدا شون کن

همین حرف کافی بود تا هرچی که تو دستام قرار داشت رو با عصبانیت بکوبم رو میز

+جین! چرا داری اینجوری میکنی؟!از اون موقع که پیدات شده هی داری دوتا موضوع رو تکرار میکنی تروخدا بس کن

صدام با هر کلمه ای که از دهنم خارج میشد تحلیل میرفت
پشتمو بهش کردم تا ترکیدن بغضمو نبینه

میخواستم از غروری حفاظت کنم که نزدیک به دوساله شکسته ولی هیچ کس نفهمید ...
نه درست نیست...فهمیدن ...اره فهمیدن ....
حرفاشونو یادمه ... احمق...روانی...دیوونه ...
عاشق

اره فهمیدن...ولی هیچ وقت درک نکردن

-هه ! برگشتم؟ تو که میگفتی همیشه پیشتم

♪...𝐍𝐨 𝐌𝐨𝐫𝐞 𝐁𝐓𝐒...♪Where stories live. Discover now