♬12♬

632 141 14
                                    

این دو روز کارم شده بود فکر کردن.

حتی به اینکه چرا انقدر فکر میکنم هم فکر میکردم!

پوزخند احمقانه ای زدم و کلافه مشغول خشک کردن ظروف شیشه ای شدم.

فقط یک روز باقی مونده تا همه چی رو بفهمم و این مضطربم میکرد.

تمام اون دعوا ها و جنگ و جدل ها واسه دونستن همین دلیل لعنتی بود و حالا دقیقه نود ترسیده بودم!

به محض خشک کردن اخرین لیوان دستمال رو تو کابینت گذاشتم و سرجام چرخیدم که باعث شد چشمم به جینی که اروم روی صندلی نشسته بود و داشت تلویزیون میدید بیوفته.

با وجود تلویزیون روشن؛ خونه در سکوت عجیبی فرو رفته بود.

صدای بسته شده تلویزیون نشون میداد جین هم در افکار خودش سپری میکنه.

احساسات متفاوتی تمام وجودم رو پر کرده بود.
ترس
استرس
اضطراب
نگرانی
و از همه مهم تر عذاب وجدان!

باورم نمیشه چه جوری انقدر این یکی دو روز زود گذشت که منه احمق حتی وقت نکردم درست حسابی ازش عذر خواهی کنم؟

نفسمو آه مانند بیرون فرستادم و برای اینکه بتونم با جین صحبتی داشته باشم قدمای آهستمو به بیرون از آشپزخونه هدایت کردم.

رو صندلیه تک نفره ای که در کنار جین اما با کمی فاصله قرار داشت نشستم .

انتظار داشتم به محض نشستن متوجهم بشه ولی با دیدن چشمای دوخته شدش به اون صفحه نمایش رنگی فهمیدم که اشتباه میکردم.

همونطور که یکی از دستامو به سمت شونم میبردم تا با کمی مالش از دردشون کم کنم نگاهم رو، رو نیم رخ زیبای پسرک ثابت نگه داشته بودم.

واقعی بود...

لبخندی رو لبم شکل گرفت.

خیلی واقعی به نظر میرسید.

برخلاف داستانا و کتابایی که راجب ارواح و اینجور چیزا خونده بودم جین مات یا چه بدونم جوری نبود که بازتاب نور و تصویر اجسام ازش عبور کنه.

برخلاف حرفای وحشتناکی که اون شب بهش زده بودم ترسناک یا استرس زا نبود!

چهره عجیب غریب و کج و کوله ای هم نداشت!

از چهره یخی و موهای بلندی که باعث بشه ادم با دیدنش زهره ترک بشه هم خبری نبود .

اون جین بود .
فقط جین ...

با این تفاوت که من تنها فرد در این کره خاکی بودم که میتونست وجود اون رو در این جهان حس کنه و ببینه.

-نامجون!

با شنیدن صدای متعجبش از افکارم بیرون پریدم.

+هوم؟

♪...𝐍𝐨 𝐌𝐨𝐫𝐞 𝐁𝐓𝐒...♪Where stories live. Discover now