♩15♩

642 147 67
                                    

با پایین انداختن سرش نتونستم خودم رو کنترل کنم و فریاد کشیدم.

+چرا جوابمو نمیدی؟!

در اون لحظه چشمای گرد شده ای که سنگینیشون رو به راحتی میتونستم رو خودم حس کنم آخرین چیزی بود که بهش اهمیت میدادم .

با دیدن اینکه لام تا کام حرف نمیزنه و حتی زحمت بلند کردن سرش رو هم به خودش نداده سه قدم به جلو برداشتم و دوباره صدامو بلند کردم .

+جواب بده لعنتی! این چی میگه؟

±نامجون چی میگی؟ با کی حرف میزنی؟

هوسوک نگران پرسید.

/جین...

±هان؟

/داره با جین حرف میزنه ...

به محض تموم شدن جمله سکوت، کل سالن رو فرا گرفت .

با اینکه تمام فکر و ذکرم درگیر پسر رو به روم بود اما بازم دلشوره عجیبی بهم دست داد.

همین الان جیمین جمله ای رو به زبون آورد که من چند شب واسه چطور گفتنش بی خوابی کشیده بودم...

با طولانی شدن وضع موجود سرجام چرخیدم و نگاهمو از جین گرفتم.

÷جین؟

جونگ کوک کسی بود که سکوتو شکست و انگار همین جمله کافی بود تا بقیه هم از اون حالت مسخ شده در بیان.

×مثل اینکه واقعا یه چیزیتون هست!
عقلتونو از دست دادید؟
فکر کنم باید یه تور تیمارستان گردی برای هر شیش تامون تشکیل بدم نه؟

جیمین چشم غره ای به حرفای تمسخر آمیز تهیونگ رفت .

±بچه ها من واقعا نگرانتونم... باور کنید با این کارا جین بر نمیگرده!
میدونم سخته... میدونم دوسال که هیچ حتی اگه ده سال هم بگذره بازم نمیتونیم قبولش کنیم ...
ولی خواهش میکنم اینطوری خودتونو عذاب ندید!

نمیدونم چرا اما هیچ جوره نمیتونستم از فکر حرف یونگی بیرون بیام .

شاید از دید بقیه این حرفای ما فقط بخاطر قبول نکردن مرگ جین بود ولی من خودم دیدم!
منه لعنتی دیدم که جین در برابر حرف یونگی هیچ واکنش خاصی نشون نداد جوری که انگار این راست ترین حرف اون بچه گربه تو کل زندگیش بوده!

/هوسوک شی نامجون واقعا اونو میبینه...

همون موقع صدای قهقه های عصبیه یونگی بلند شد

♪...𝐍𝐨 𝐌𝐨𝐫𝐞 𝐁𝐓𝐒...♪Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon