♬4♬

812 180 25
                                    

از استرس مدام مسیر جلوی در رو میرفتم و میومدم

چی باید میگفتم؟ چه جوری باهاش رو به رو میشدم؟ اگه ازم متنفر شده باشه؟ اگه ازم ناراحت باشه؟ اگه که...

-نامجون!
بلاخره دست از راه رفتن برداشتم و نگاه پرسشیمو سمت جین گرفتم

دست به سینه و با ابروهای گره خورده شروع کرد به حرف زدن

-الان نیم ساعته که اینجا معطلیم
از چی انقدر میترسی؟ از هوسوک؟ مگه هیولائه؟ همون جانگ هوسوکه سابقه.. هیچ فرقی هم نکرده !پس نگران نباش و اون زنگ لعنتی رو فشار بده!

کلمات آخر رو با حرص گفت
خنده ریزی کردم و سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم

″مشکل اینجاست که من دیگه اون کیم نامجون دو سال پیش نیستم...″
تو دلم گفتم و زنگ رو به صدا دراوردم

میتونستم صدای قدم هایی رو که هر لحظه از پشت اون در شیشه ای مات بهمون نزدیک میشدن رو به خوبی بشنوم

هر قدم بلند همراه بود با ضربان بلند تر قلبم

±بفرمایی...
سرمو بالا آوردم و به صورتش خیره شدم

+سلام هوسوک
±ت...تو؟
به وضوح میتونستم تک تک سوالایی که داشت تو ذهنش میچرخید رو از صورت متعجبش بخونم

کی فکرشو میکرد که یه روز دیدن همدیگه انقدر عجیب غریب به نظر برسه؟

+میشه باهم صحبت کنیم؟
±بعد دوسال تازه یادت افتاده که باید باهم حرف بزنیم؟

لحنش طعنه دار نبود..اون عصبی شده بود!
سانشاین بی تی اس عصبانی شده بود
قطع به یقین این لحظه باید تو تاریخ ثبت میشد...

+هوسوک خواهش میکنم...بذار بیام تو برات توضیح میدم...
با لحن مظلومانه ای گفتم

بدون هیچ حرفی چرخید و به داخل خونه رفت
جای شکی نبود ...وقتی درو باز گذاشته و رفته یعنی اجازه داده...

اهسته پامو تو خونه گذاشتم و کمی چشمامو دور خونه چرخوندم تا ببینم کجا رفته

±برو بشین من الان میام

صداشو از یه ناکجا آبادی شنیدم و طبق حرفش به سمت مبل قدم برداشتم

بعد از چند دقیقه که خونه رو تا جایی که دید داشتم برانداز کردم هوسوک با دو تا آبمیوه اومد

دقیقا روبه روم نشست و جین هم کنارش قرار گرفت

از ترس اینکه هوسوک نکنه به چیزی شک کنه جرئت نمیکردم به جین نگاه کنم!

±خب بگو میشونم...
پشت گردنمو خاروندم و به دنبال کلمات ذهنم و زیر و رو کردم

±نامجون حرف بزن
+راستش ...راستش من میخوام بچه هارو ببینم

♪...𝐍𝐨 𝐌𝐨𝐫𝐞 𝐁𝐓𝐒...♪Место, где живут истории. Откройте их для себя