تهیونگ)
داشتم از داخل یه کوچه رد میشدم که یه گوشه توی تاریکی یه پسرو دیدم که صورتش خونی بود و لباساش خاکی
انسانای ضعیف...
لبخندی روی لبام اومد،رفتم سمتش...
تهیونگ:تو...به داستان ها علاقه داری؟
_آجوشی،میشه فقط گمشی؟
تهیونگ: اگه به داستانم گوش بدی...بهت قول میدم دیگه درد نکشی!
_مثلا چیکار میتونی بکنی؟میتونی منو بکشی؟فک کنم تنها راه درد نکشیدنه
اینو که گفت لبخند پهنتری زدم و کنارش نشستم
تهیونگ:اگه به داستانم گوش بدی کاری میکنم کسایی که این بلا رو سرت آوردن چندین برابر این دردو بکشن قبوله؟
اینو گفتم و دستمو جلو بردم
﴿∆از حالا به بعد اگه شیطان و انسان با خون اون انسان یه عهد با هم ببندن چه دوستانه،چه برادرانه، شیطان تا پایان قرارداد قدرتمندتر میشه و گناهان اون روی دوش اون انسان میوفته این گناه بزرگ انسانه پس هوشیار باشین﴾
بعد از مکث کوتاهی دستمو گرفت
حرص و طمع انسان ها...خودشونو به باد میده
تهیونگ:تا حالا این داستانو شنیدی؟داستان عشقی که همه انکارش کردن...!
از اول اثری از جهان نبود!فقط هفت آسمان بود که توی هفتمین آسمان یک خدا به اسم یولریئو و یک الهه به اسم ماگو مالک اون بودن
یولریئو ناپدید شد و ماگو تنها شد...
ماگو که تنها شده بود دروازهی هر هفت آسمان رو باز کرد و توی آسمان اول مشغول به آفرینش موجوداتی شد
ماگو اسم اون موجود رو پری گذاشت
مدتی گذشت و ماگو دو الهه به دنیا آورد!
گونگهی و سوهی...
اون دو به همراه ماگو به خلق پری ها ادامه دادن اما یک اشتباه کوچک از طرف سوهی باعث شد موجود دیگه ای خلق بشه...
موجودی که ماهیت یک پری رو داشت اما برعکس پری ها سلطهگر بود و ظاهر زشتی داشت!
اون موجود شروع به زاد و ولد کرد و خرابی های زیادی توی آسمان اول به بار آورد
ماگو پری ها رو به آسمان دوم فرستاد و دروازهی آسمان اول رو برای همیشه بست...
و اسم ان موجودات زشت رو گابلین (جن)گذاشت
اما از شانس بد همیشه دو قطب مخالف به هم جذب میشدن...
عشق یک فرشته و عطش یک گابلین موجود جدیدی خلق کرد...
فرشتهای که عاشق یک گابلین شد فریب خورد و اون گابلین پری رو خورد و ناگهان ظاهر اون مثل یک پری زیبا شد!
اون گابلین با گفتن اینکه اون یه پریه که زندانی شده پری های آسمان دوم رو فریب داد و اون ها رو وادار به باز کردن دروازه کرد
اما همین که دروازه رو باز کردن همهی گابلین ها به سمت اون ها رفتن و شروع به خوردن پری ها کردند
نصفی از پری ها که زنده موندن به آسمان سوم رفتن و گابلین هایی که حالا احساس برتری میکردند چون زیباتر بودند و قویتر گابلین های دیگه رو به آسمان اول برگردوندن
مدتی که گذشت دخترای ماگو،گونگهی و سوهی هر کدوم دو دختر و دو پسر به دنیا آوردن
مدت ها بعد این چهار پسر برای پس گرفتن دو آسمانی که اجنه تصرف کرده بودن به جنگ با اون ها میرن
اما زمانی که زخمی برگشتن همه امیدشون رو از دست دادن
زمانی که این چهار پسر در بستر بیماری بودن یولریئو برگشت!
و توی دستش یک پری کوچیک بود!
پریای که توی یه دست یک حلال نقره ای و سرد و توی دست دیگه گوی بزرگ و طلایی رنگی داشت
پری ای به اسم هانئول(آسمان)...
یولریئو به تمام آسمان وعده داد که هانئول اون ها رو نجات میده
یولریئو،ماگو،گونگهی،سوهی و هشت فرزند اونها به دور از چشم اجنه و پری ها هانئول رو بزرگ میکردن
اون با قدرت الهه ها و خدایان قدرت میگرفت و طی زمانی که میگذشت اون قویتر میشد تا زمانی که از همه برتری پیدا کرد
یولریئو و ماگو باقی قدرتشون رو به آفرینش جهان صرف کردن و در آخر هر دو از بین رفتن
توی همین زمان هشت فرزند دو الهه که ذات متفاوتی نسبت به اجدادشون داشتن وسوسهی گوی طلایی هانئول شدن و تصمیم گرفتن با هم اون گوی رو بدزدند ،اما همین که اون گوی رو لمس کردن تبدیل به خاکستر شدن!
هانئول که خشمگین شده بود تصمیم داشت که خاکستر اون ها رو به آسمان اول بفرسته جایی که جایگاه موجودات زشت و بد ذات بود
اما دو الهه با گریه از اون طلب بخشش کردن و به هانئول قول دادن که اگر خاکستر اونها رو توی بهشت نگه دارن تماماً خودشون رو صرف محافظت از گوی و حلال هانئول میکنن
پس هانئول خاکستر اون ها رو در جایی از بهشت خاک کرد و اونجا کم کم یه باغ شروع به ریش کرد!
باغی پر از درخت سیب! گونگ هی و سوهی با ذره ذرهی وجود خود دو محافظ آفریدن و خودشون از بین رفتن این دو محافظ به نام های دالسون و هانسیک بود که مثل اون دو الهه خواهر بودن
اونها حلال ماه و خورشید رو در بالاترین نقطه در آسمان نگه میداشتن
اما این تمام قصه نبود...
هانئول که تنها شده بود تصمیم گرفت موجودی خلق کنه
موجودی برتر از پری ها بزرگتر از اجنه ها و هم پایه و قدرت یک الهه
دقیقا زمانی که تصمیم این کار رو گرفت یک الهه دروازهی آسمان هفتم را به صدا در آورد
الههای که از تکهای از روح ماگو آفریده شده بود،الهه ای به نام الههی مادر
اون به هانئول وعده داد که توی آفرینش این موجود به اون کمک میکنه در صورتی که هانئول اجازه بده که الهه مادر همراهش توی آسمان هفتم زندگی کنه
هانئول قبول کرد و در آسمان هفتم ،جایی که کسی جز اون دوتا نبود شروع به افرینش اون موجود کردن
اون موجود از هانئول قدرت بی انتها،جسارت،شجاعت و مردانگی دریافت کرد و از الههی مادر ظرافت،زیبایی،بال هایی بزرگ و در آخر قلبی تپنده گرفت
هانئول و الههی مادر اسم اون رو ابلیس گذاشتن...
ابلیس تماماً با باقی پری ها فرق داشت
اونها از جنس هوا بودن از جنس روح اما ابلیس از آتش بود...
و اون برای بزرگ شدن نیاز به قدرت الههی مادر داشت
و شاید اشتباه از همینجا شکل گرفت...
ابلیس بالغ شد،اون همونطور که همه انتظار داشتن قدرتمند،شجاع و جسور،زیبا و ظریف بود و به دلیل داشتن قلبی تپنده...به شدت احساساتی بود و تنها...
اون بین بهشتی ها محبوب بود و رتبهی بالایی داشت اما تنها بود
اون کسی بود که اجنه رو به دام انداخت و توی اسمان اول شکافی به وجود آورد و اجنه رو به داخل اون شکاف کشوند
و اسم اون شکاف رو،جهنم گذاشت،ابلیس...از اولم صاحب جهنم بود...
بعد از این جنگ اون به مقام والاتری رسید و جلاد خدا و نگهبان بهشت نامیده میشد
کمی بعد از اینکه به اسمان هفتم برگشت متوجه صحبت های الههی مادر و هانئول شد
بین این صحبت ها متوجه شد موجود جدیدی قراره آفریده بشه و اونها از ابلیس خواستن در تمام زمانی که در حال آفرینش اون موجودن او هم حضور داشته باشه
هر ثانیه که ابلیس به انتظار آفرینش اون موجود مینشست براش با ارزش بود
...
بالاخره ناقوص آسمان هفتم به صدا در اومد و خبر از آفرینش اون موجود میداد
ابلیس اولین کسی بود که اون موجود کوچیکو در اغوش میگرفت
موجودی که شباهت زیادی به ابلیس داشت و بیشترین شباهت اونها قلب های اونها بود
همون موقع الههی مادر و هانئول با ابلیس یه عهد بستند
الههی مادر:اسمش آدمِ،کاملترین موجود جهان و تو از این لحظه محافظ اونی،اون با تو بزرگ میشه،از تو یادمیگیره،از تو عشق دریافت میکنه و به تو عشق میورزه،تو...برای اون اولین و اخرین همراهشی،این عهدِ بین من،تو و خداوند اسمانه و هرگز شکسته نمیشه
طبق عهدی که بسته شده بود
ابلیس آدم رو بزرگ میکرد
به اون یاد میداد
به اون عشق میورزید
و چندین برابر عشق دریافت میکرد...!
ابلیس علاقهمند به بوی آدم بود...بوی خاک بارون خورده و آدم عاشق گرمای ابلیس...
تمام لحظاتی که آدم رشد میکرد ابلیس در کنار اون بود اما هرگز فکر نمیکرد اون موجود کوچولوی ضعیف،حالا جسهش از اون بزرگ تر باشه
زمان میگذشت و اونها بیشتر و بیشتر به هم وابسته میشدند تا اینکه عاشق هم شدن
خلوت اونها جایی بود دور از چشم تمام بهشتی ها
توی باغی که برای پری ها رفتن به اونجا ممنوع بود
باغ سیب باغی که از خاکستر هشت فرزند الهی روییده شده بود
و در اصل...
کسی که خبر رابطهی عجیب بین ابلیس و آدم رو بین بهشتی ها پخش کرد...نسیم همون باغ بود
هانئول که متوجه این موضوع شد از ابلیس بال هاشو گرفت و به محض تمام کردن آفرینش جفت برای آدم اون دوتا رو به زمین فرستاد و ابلیس رو به جهنمی که خودش اونو آفریده بود و صاحبش بود تبعید کرد و ابلیس هر روز از اونجا به آدم و حوا زل میزد
آدمی که حتی کوچکترین چیزی از ابلیس توی ذهنش نمونده بود...
آدم همین که به زمین فرستاده شد کاملا ابلیس رو از یاد برد!
این هم یکی دیگه از حقه هایی بود که ابلیس و آدم رو از هم دور کنن
اما چندین سال بعد حافظهی آدم برگشت و زمانی که متوجه شد چطور معشوقهی خودشو از یاد برده و اینکه ممکنه ابلیس چقدر از دیدن اون اذیت شده باشه تاب نیورد و خودش رو کشت...
هانئول که از کار آدم آزرده بود به آدم وعدهای داد...
(_آخر این راه دریچهی جهنمه جایی که معشوقهی تو در اون زندگی میکنه اگر زجر این راه رو تحمل کنی و تا آخر این راه بری اون رو میبینی)
آدم به اون در رسید اما ابلیس اینقدر عاشق آدم بود که حاضر شد اون رو نبینه و در جهنمو باز نکرد
اون راضی نمیشد عشقش همچین جایی با این موجودات زشت زندگی کنه
آدم اینقدر پشت دروازهی جهنم موند تا الههی مادر اومد و اون رو به بهشت برگردوند و ابلیس تا الان تنها مونده و در انتظار آدمه
خب...نظرت چیه پر موزد این داستان؟
_ابلیس...باید ناراحت باشه و تنها...
تهیونگ:شاید،خب...من به تو یه قول دادم پس پای قولم میمونم،امشب زود برو خونه
از جام بلند شدم و دستمو سمت اون پسر دراز کردم
تهیونگ:بلند شو
...
بعد از راهی کردن اون پسر سمت خونهش خودمم راهی جایی شدم که باید برم
تهیونگ:هووووم یعنی ممکنه این پسرا کجا باشن؟
چشمامو بستم و سعی کردم چهرهی یکیشونو به یاد بیارم و دقیقا زمانی که چشممو باز کردم لبهی پشت بوم مدرسه بودم
تهیونگ:بین این همه جا...لب پشت بوم؟
از اون لبه پایین اومدم و یکم روی پشت بوم دور زدم که گوشهی آخر هر هفت تا پسری که اون بچه رو کتک زده بودنو پیدا کردم
تهیونگ:دارین سیگار میکشین؟
_ایییش
+لعنتی ترسیدم
~اوی اجوشی،گمشو
=سرت تو کار خودت باشه مرتیکه
تهیونگ:اِهِی،چه بی ادب!
×چی داره زر میزنه این پیری
این همه آجوشی آجوشی شنیدن حالمو بد کرد
دوباره به چهرهی اصلیم برگشتم که همشون شوکه شدن
_ای...این دیگه چه کوفتیهههه
تهیونگ:دفه بعد بهم بگین آجوشی همتونو کشتم،البته خب برای همینم اومدم اینجا
یکی از صندلیای روی پشت بومو کشیدم رو به روشون و نشستم روش
تهیونگ:از الان...من کاری نمیکنم،خودتونین که دارین خورد و خاکشیر میشین پس منو مقصر ندونین
راحت تکیه دادم و بهشون خیره شدم و به صدای داد و فریادشون و شکسته شدن استخوناشون گوش دادم
و در آخر...
افتادنشون از پشت بوم
تهیونگ:عاههه خسته شدم،کاش در ازای این کار یه چیز دیگه هم ازش میخواستم...فقط گوش دادن داستانم ظلم در حق خودم بود
سرمو به پشت صندلی تکیه دادم که یه دفعه یه صدایی شنیدم
﴿التماس میکنم،خدایا نجاتم بده،کاش یکی از فرشته هات بیاد و نجاتم بده یکی کمکم کنه﴾
هه چه احمقی...نه اون خدایی که میگی نه فرشته ها برای نجات هیچ کس نمیان احمقه کوچولو ،اونا خیلی به قوانینشون پایبندن
﴿یکی نجاتم بده﴾
وایسا...این صدا...
صدای این بچه...
چشمامو بستم و دقیق تر به صدا گوش دادم تا متوجه بشم دقیقا صدا از کجا میاد و زمانی که چشمامو باز کردم رو به روی یه پسر بچه بودم
جونگ کوک:آ...آجوشی...کمکم کنین،التماستون میکنم کمکم کنین
تهیونگ:آ...دم؟
• · · ┈┈┈─ᴵᴮᴸᶤˢ'ᶳ ᴬᵈᵃᵐ─┈┈┈ · · •خب یا اللهههههه
بچها معذرت که این پارت بیشتر در مورد ی چیزی مث کتاب دینیتون شد 🗿
اما خب لازم بود اینا رو الان که اول فیکه بنویسم تا وسطاش گیرپاژ نکنین بدونین چی ب چیه
میشه گفت داستان تازه از پارت بعد شروع میشه پس لطفا خسته نشین ازش و تا پارت بعد صب کنین🤧
YOU ARE READING
• · · ┈┈┈─IBL⸸S's ΛDΛM─┈┈┈ · · •
Romanceتهیونگ:بچها میخوام براتون یه قصهی جدید بگم...! قصهای که از آسمون تا زمین زبون زد همه شد... قصهی آدم و حوا،با مداخله های ابلیس.. قصهای که پر از نقصه! آدم اولین انسانی بود که ذره ذره و با حوصله خلق شد...موجودی که وعده شده بود برترین موجود جهان میش...