ᴘᴀʀᴛ𝟼:ᴛᴏ ᴇɴᴅ

12 7 2
                                    

جیمین)
هنوز توی سالن وایساده بودم که "اون" از پله ها پایین اومد
جیمین:با این کار چی گیرت میاد؟هوم؟دیدن گریه کردنش خوشحالت میکنه؟!
الهه‌ی مادر:اینطور نیست...اینکارو من نکردم،خودش داره تصمیم میگیره چیکار کنه
جیمین:اون‌...فقط داره توی سناریویی که تو نوشتی بازی میکنه...مثل یه عروسک
الهه‌ی مادر:اون عروسک خودش داره خودشو به بازی میگیره...من فقط سناریو رو نوشتم،تصمیم با خود عروسکاست که بی حرکت پشت ویترین بمونن...یا سناریو‌ی منو بازی کنن
جیمین:میخوای ساکت بشینه یه گوشه؟!بعد این همه بلایی که سرش آوردین؟!
الهه‌ی مادر:عروسکی که بنداش پاره بشه...دیگه توانایی تکون خوردن نداره...هیچ عروسکی بدون عروسک گردانش به حرکت در نمیاد و جلو نمیره...
جیمین:پس میخوای چیکار کنی؟آدم هزاران بار دیگه متولد میشه...ابلیس هزاران سال دیگه زندگی میکنه و آخرش بازم سرنوشت اون دوتا به هم وصلشون میکنه،میخوای تا آخرش همین کارو کنی؟!تهیونگ آدمو پیدا کنه و تو بکشیش؟
الهه‌ی مادر:من کسی نیستم که اونو میکشه...ابلیس و آدم،مثل عنکبوت و پروانه‌ن...عنکبوت هرچقدر هم مجذوب پروانه بشه...آخرش به اون آسیب میزنه!اونو توی تار خودش میکشونه و پروانه توی تار عنکبوت جون میده...و عنکبوت برای اینکه پروانه اذیت نشه اونو میخوره...و به خیال خودش داره به اون کمک میکنه...اما ذره ذره داره اونو عذاب میده
جیمین:هه!داری میگی تهیونگ برای آدم مثل عنکبوت برای پروانست؟!
الهه‌ی مادر:نه!کسی که نقش عنکبوتو بازی میکنه...آدمه...و دنیا هنوز به ابلیس نیاز داره...پس تا اون زمان تمام آسمان ها دست به دست هم میدن و ابلیسو نجات میدن...اینطوری آدم توی بهشتی که بهش تعلق داره میمونه و ابلیس توی جهنمی که خودش ساخته...اما اگه تهیونگ اینو نخواد....پس خودشون باید یکیو از بین ببرن...حالا هر کدوم که میخواد باشه
حتی یه کلمه از حرفاشو نمیفهمیدم
الهه‌ی مادر:هوم؟!فکر میکنم همین الانم دنیا دوباره متعادل شد!
با شنیدن این حرف متعجب و شوکه سرمو بالا گرفتم و بهش خیره شدم
تهیونگ!
حتما چیزیش شده
پا تند کردم که برم دنبال تهیونگ بگردم که...
الهه‌ی مادر:سرنوشت همیشه دوباره تکرار میشه...اونا تا زمانی که همه‌ چیزو تمام نکنن هم دیگه رو میبینن و این سرنوشت تلخ تا آخرش ادامه داره...عشق تهیونگ آدمو نفرین میکنه و عشق آدم تهیونگو میکشه...اما تهیونگ میتونه تصمیمای زیادی بگیره که عواقب مثبت و منفی زیادی در پیش دارن
سریع از خونه بیرون رفتم و تقریبا تا سر کوچه دوییدم که رو به روم جمعیت زیادیو دیدم ...
آدم روی زمین افتاده بود و تهیونگ رو به روش وایساده بود
همچنان از همون فاصله بهش زل زده بودم...
به زور پاهاشو روی زمین میکشوند و سمت آدم میرفت و کنارش نشست
تهیونگ:یکی.... آمبولانس...
_زنگ زدم دارن میرسن
تهیونگ روی زمین نشسته بود و گریه میکرد
اون چه بین پری ها و چه بین شیاطین اسطوره‌ست و حالا صدای شکستنش...
﴿اونا تا زمانی که همه‌ چیزو تمام نکنن هم دیگه رو میبینن و این سرنوشت تلخ تا آخرش ادامه داره﴾
حتی دلم نمی‌خواست به حرفاش فکر کنم

...

تهیونگ)
توی بیمارستان روی صندلی انتظار نشسته بودم و منتظر بودم دکترا بیان بیرون و جیمین کنارم نشسته بود
با شنیدن صدای پاشنه های کفشی سرمو برگردوندم و به راهرو نگاه کردم
یورا:تهیونگ!
تهیونگ:اوم
وویونگ:چطور این اتفاق افتاد؟!
تهیونگ:من...تقصیر منه
یورا:ن..نه اینطوری نگو تقصیر تو نیست اینو هر چهارتای ما میدونیم
تهیونگ:...
همین که صدای درو شنیدم از جام بلند شدم و تا چشمم به دکتر خورد سمتش رفتم
تهیونگ:بیماری که آوردیم...
_خانواده‌ی بیمار...
یورا/وویونگ:ما...ماییم
_بیمار...متاسفانه ضربه‌ای که به سرشون وارد شد باعث ضربه‌ی مغزی شده...و کم کم علائم حیاتو اره از دست میده...پسر شما...لطفا خودتون رو برای بدترین شرایط آماده کنید...در صورتی که رضایت نامه رو پر کنید میتونیم دستگاه ها رو از ایشون باز کنیم و ایشون رو...
تهیونگ:داری جدی حرف میزنی؟!میخوای...میخواین بکشینش!مگه دکتر نیستییییییی...حداقل تلاشتو بکننننننن
_من و همکارام هر کاری لازم بود کردیم!ما که خدا نیستیم!میتونین برین و با بیمارتون خداحافظی کنین
اینو گفت و رد شد
یورا:تهیونگ!
جیمین:آروم باش
وویونگ:ته...لطفا
آروم روی زمین نشستم
تهیونگ:ولی من تازه پیداش کردم...
یورا:تهیونگگگ~
یورا آروم بغلم کرد و بی صدا گریه میکرد و شاید همین همدردیش کافی بود تا منم همراهیش کنم
تهیونگ:اگه میخواستن همچین کاری رو بکنن نباید از اول اونو کنار من میزاشتن...

...

الهه‌ی مادر)
یه جای خلوت توی ساحل پیدا کردم و نشستم
الهه‌ی مادر:پس بالاخره آدم مرد؟!یعنی از الان دنیا دوباره متعادل میشه...اما پسر جون...این که پایان زندگی تو نیست!
عیبی نداره...بعدا...یه زمان خیلی خیلییییی دور...دوباره متولد شو....قوی تر برگرد و با کشتن ابلیس زندگی کن
گل سفید رنگ توی دستمو روی زمین گذاشتم و از جام بلند شدم و رفتم

....

تهیونگ)
لبه‌ی تخت نشستم و موهاشو که روی پیشونیش ریخته بودنو کنار زدم
تهیونگ:عیبی نداره...هیچ عیبی نداره...دیگه منتظرت نمیمونم...از این به بعد...وقتی متولد بشی بدون حس کردن سایه‌ی من روی خودت بزرگ میشی و طولانی زندگی میکنی...پس با آرامش برو و...سعی کن همه چیزو یادت بره
از جام بلند شدم
دستمو روی قلبش گذاشتم...
همین الانشم اون رفته بود
خم شدم و پیشونیشو بوسیدم و از اتاق بیرون اومدم
داستان آدم و ابلیس...
"تمام شد"
• · · ┈┈┈─ᴵᴮᴸᶤˢ'ᶳ ᴬᵈᵃᵐ─┈┈┈ · · •

• · · ┈┈┈─IBL⸸S's ΛDΛM─┈┈┈ · · •Where stories live. Discover now