ᴘᴀʀᴛ𝟻:ᴛʜᴇ ᴄᴜʀꜱᴇ ᴏꜰ ʟᴏᴠᴇ

13 7 0
                                    

سال 2007)
تهیونگ)
همینطور که توی پیاده‌رو قدم میزدم دفترمو از توی کیفم در آوردم و شروع به نوشتن کردم
{امروز...2007/11/3
اون بچه خیلی زود داره بزرگ میشه!
انگار همه دوستش دارن و کلی دوست پیدا کرده
اون هرچی بزرگتر میشه بیشتر و بیشتر شبیه آدم میشه؛
اما اون چشم منو نداره...}

سال 2011)
وارد کتاب خونه شدم و دورترین جایی رو که توی دیدرس جونگ کوک نباشه رو انتخاب کردم و نشستم
دفترمو در آوردم و همونطور که گه‌گاهی بهش نگاه میکردم شروع کردم به نوشتن
{امروز 2011/4/23
اون الان دیگه تقریبا هم قد من شده!
خیلی با استعداده!
توی مدرسه نمره های خوبی میگیره
مخصوصا توی کلاس نقاشی و موسوقی معلماش خیلی بهش افتخار میکنن...
اون توی مبارزه و کلاسای رزمی هم مهارت زیادی داره!
دقیقا مثل آدم استعداد های بیشماری داره
ولی... هنوزم چشممو احساس نمیکنم!
اون چشم منو داره؟...یا نداره؟}

سال 2014)
روی نیمکت رو به روی دانشگاهش نشسته بودم و منتظر بودم بیاد بیرون
همین که بیرون اومد دفترمو باز کردم...
{امروز 2014/3/16
اون...الان دیگه کاملا شبیه آدمه!
حتی نمیتونم کوچکترین تفاوتی ببینم
قبلا میتونستم با گفتن اینکه لاغرتره،کوتاه تره،زشتتره یا همچین چیزایی روش ایراد بزارم و بگم اون آدم نیست اما الان...
حتی اگه یه نفر با چهره‌ی یک دیگه تناسخ پیدا کنه هم آخرش اون جسم با جسم اول یه تفاوتی داره
اما اون...کاملا شبیه‌شه!
اون الان از من بلندتره!
نسبت به هم سن و سالاش قوی تر و سالم تر به نظر میرسه و باهوش تره و برای همین توی 17 سالگی وارد دانشگاه شد!
نسبت به اول دوستای زیادی نداره و با آدمای کمتری رفت و آمد داره
اما حس خوبی بهشون ندارم...
اون...هنوز نمیدونم چشم منو...
جونگ کوک:تو...
با شنیدن صداش از پشت سرم، توی جام تکونی خوردم و به سرعت برگشتم سمتش و دفترو بستم که خم شد سمتم و دفترو از توی دستم کشید
تهیونگ:هی...
سریع رفتم سمتش تا دفترو پس بگیرم که دفترو پشت سرش برد
جونگ کوک:هووووف،واقعا میخواستم بهش اهمیتی ندم...فکر میکردم زود تمامش میکنی این کارتو ولی...الان چند سال شده دنبال من راه افتادی؟اگه اشتباه نکنم از 14 سالگیم متوجه تو شدم!سه ساله مزخرفو به لطف تو دارم میگذرونم چی از جونم میخوای؟توی این دفتره اطلاعاتمو مینویسی؟!نمیشه فقط بیخیال من بشی و بری دنبال یکی دیگه راه بیوفتی؟
تهیونگ:من...
وایسا...
من همیشه با یه چهره‌ی متفاوت بین مردم ظاهر میشم و هر چند وقت یه بار از صورت خودم استفاده میکنم...
اما اون الان داره میگه من سه ساله دنبالش راه افتادم؟!
اون هم...تمام این مدت که چشمم روش بوده به من نگاه میکرده...و صورت واقعی منو میدید!
چشم من...اون چشم منو داره!
پیدات کردم!
جونگ کوک:دارم با تو حرف میزنممممم
با صدای دادش به خودم اومدم
جونگ کوک:گریه...چرا...هی هی ببخشید...نمدونستم...چرا؟...چرا گربه میکنی اخه؟!⁦(⊙_◎)⁩

جونگ کوک)
از اونجایی که بهش نمیومد آدم عجیب غریبی باشه فقط میخواستم یکم بترسونمش
اما فکرشم نمیکردم بزنه زیر گریه!
یهویی نشست روی زمین و دستاشو گذاشت روی صورتش
تهیونگ:پیداش کردم
اینو گفت و دوباره صدای هق هقش...
هاههه~
چرا واقعا یه آدم عادی دور و بر خودم نمیبینم؟...
نشستم کنارش و آروم به شونش ضربه میزدم
جونگ کوک:خیلی خب باشه ببخشید...گریه نکن...
باورم نمیشه کارم ب جایی کشیده که دارم استاکرمو دلداری میدم....
....
بعد از اینکه گریه‌ش بند اومد سعی کردم بیخیال ماجرای اینکه الان سه ساله دنبالم راه افتاده بشم و باهاش مهربون باشم...
ازش خواستم تا خونه‌ش همراهیش کنم و قبول کرد ولی....
جونگ کوک:حواست هست تمام راهو زل زدی بهم....
اینو که گفتم به سرعت روشو برگردوند...
جونگ کوک:آممم...فقط برای اینکه سوءتفاهم ها رفع بشه اینو میپرسماااا... احیاناً تو...از من که خوشت نمیاد؟مگه نه؟
اینو که گفتم وایساد و چرخید سمتم
تهیونگ:چطور؟نباید ازت خوشم بیاد؟
از جوابش شوکه شدم!
رک و بدون هیچ ترس و استرسی حرفشو میزد...!
برگشتم سمتش...
جونگ کوک: مطمئن نیستم...ولی شاید جواب من بتونه دلیل خوبی باشه که دیگه دنبالم راه نیوفتی...من...از پسرا خوشم نمیاد اینو جدی میگم..‌
تهیونگ:خب؟
جونگ کوک:خب...همین...!من گی نیستم و حتی برای سرگرمی و تنوع هم دلم نمیخواد با یه پسر وارد رابطه بشم...و اینکه نمیدونم میدونی یا نه ولی من فقط 17 سالمه!
تهیونگ:...خب؟
جونگ کوک: واقعا...و اینکه حتی اگه یه درصد گی بودم تایپم تو نبودی...پس بیخال شو و برو
تهیونگ:شاید اگه میدونستی من کیم انقد چرت و پرت نمیگفتی...
جونگ کوک:چی؟!
تهیونگ:واقعا از شما انسان ها نمیشه انتظارات زیادی داشت
جونگ کوک:ها؟!
با اینکه میفهمیدم چی میگه...ولی واقعا نمیفمیدم چی میگه!
منظورش چیه؟
تهیونگ:هیچی...رسیدیم،برو خونتون
اینو گفت و بدون هیچ حرفی رفت سمت یه خونه
راهمو گرفتم و رفتم و به دفتر تو دستم نگاه کردم
باید میدیدم چیا در موردم نوشته...؟
اما...
همین که دفترو باز کردم صدای بشکن شنیدم و بعدش چیزایی که توی دفتر دیده بودم پاک شدن..!
مطمئنم دیدم اینجا یه چیزایی نوشته بود!

• · · ┈┈┈─IBL⸸S's ΛDΛM─┈┈┈ · · •जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें