ᴘᴀʀᴛ𝟹:ᴀ ꜱᴛʀᴀɴɢᴇʀ ɪ ᴋɴᴏᴡ

15 11 0
                                    

تهیونگ)
جونگ کوک:آ...آجوشی...کمکم کنین،التماستون میکنم کمکم کنین
تهیونگ:آ...دم؟
شوکه به صورتش خیره شده بودم که یه‌دفعه دستمو گرفت و محکم تکونم داد
جونگ کوک:آجوشیییییییی
تهیونگ:چ...چی شده؟
همش با استرس به پشت سرش نگاه میکرد
جونگ کوک: آجوشی کمکم کـ...
_حرومزادهههههههه
جونگ کوک: آجوشیییییییی
به خودم اومدم
دستمو آوردم بالا و بشکن زدم
...
جونگ کوک:بارون...
تهیونگ:چی؟
جونگ کوک:بارون وایساده!
از معصومیتش خندم گرفت
تهیونگ:فقط بارون نیست بچه،پشت سرتو ببین
وقتی به پشت سرش نگاه کرد و اون مردو با فاصله‌ی کمی از خودش دید ترسید و رفت عقب
شونشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم و دست دیگه‌امو روی سرش گذاشتم و سعی کردم برای آروم کردنش موهاشو نوازش کنم
تهیونگ:نترس اونم مثل بارون وایساده
جونگ کوک:آجوشی این کارو کرده
تهیونگ:اهوم
جونگ کوک:باحاله....
تهیونگ:اون کیه که اینقد ازش میترسی؟
جونگ کوک:...بابام
تهیونگ:پس چرا میخواستی ازش فرار کنی؟
جونگ کوک:چون همیشه منو میزنه...وقتی از بیرون میاد...همیشه منو میزنه و خیلی دردم میگیره
تهیونگ:پس...میخوای با من بیای؟
جونگ کوک:تو بابای من میشی؟!
تهیونگ:عمرا!فکرشم نکن!میفرستمت پیش یه خونواده‌ی خوب،کسایی که واقعا از ته قلب دوستت داشته باشن،پس میای؟
دستمو سمتش دراز کردم و منتظر موندم تا تصمیمشو بگیره
اولش یه نگاه به باباش انداخت و بعدش با لب و لوچه‌ی آویزون دستمو گرفت
بعد از اینکه از اون کوچه دور شدیم دوباره بشکن زدم و به اون بچه نگاه کردم
با ذوق برگشت سمتم و صداشو آورد پایین
جونگ کوک:واااااای آجوشی تو خدایی؟
به سوالش پوزخند زدم
تهیونگ:هیچ خدایی برای کمک به بنده هاش نمیاد احمق کوچولو،اونا منتظر میمونن تا خودتون تصمیم بگیرین و برای تصمیمتون تلاش کنین،پدر تو تصمیم گرفته بود امروز تو رو بکشه و تو تصمیم گرفتی فرار کنی،اگه اون موفق میشد تو رو بکشه خب...تو میمردی و اون دستگیر میشد چون اون کوچه پر از دوربین بود...اما اگه تو موفق میشدی فرار کنی پلیس تو رو میگرفت و بعد از اینکه تشخیص داده میشد پدرت صلاحیت نداره به یتیم خونه فرستاده میشدی
یکم تو فکر رفت...
جونگ کوک:ولی هیچکدوم از اینا نشد!چون شما اومدین...شما فرشته‌این پس؟فرشته‌ی محافظ من؟
تهیونگ:خیلی معصومی نه؟من فرشته هم نیستم...فرشته ها حق ندارن توی تصمیمات انسان و خدا دخالت کنن،و فرشته های محافظ فقط وظیفه دارن انسانو همراهی کنن
جونگ کوک:پس مال من کجاست؟
الان باید چی بگم که به دنیای معصومانه‌ی این بچه لطمه ای وارد نشه؟
تخیونگ:خب...اممم...چون من قوی تر از فرشته‌های مخافظم...برای همین اونا وقتی منو میبینن خیالشون راحت میشه و میرن مرخصی...آره...یه همچین چیزی...
جونگ کوک:پس تو چی هستی اجوشی؟
تهیونگ:من؟...خب من...من چیم؟من...بچه چقد سوال میپرسی عه!
تازه متوجه لنگ زدن یه پاش شده بودم...
تهیونگ:درد میکنه؟
لبخند زد
جونگ کوک:نه اصصصلا
اخه کی مجبورت کرده دروغ بگی...
خم شدم و بغلش کردم که دستاشو محکم دور گردنم حلقه کرد و سرشو رو شونم گذاشت
کوچولوی بیچاره...
دست دیگه‌امو بالا آوردم و بشکن زدم

جیمین)
از وقتی تهیونگ رفته بود بیرون "اون" اومده بود اینجا و منتظرش بود
موندم تهیونگ چیکار کرده که "اون" شخصاً اومدن اینجا
همینطور توی سالن اینور و اونور میرفتم از استرس که تهیونگ یه دفعه جلوم ظاهر شد
جیمین: عاااااااااااا
تهیونگ:هییییس
بعد از دیدن بچه تو بغلش چشمام تا آخرین حد ممکن باز شد و همینطور بهش زل زده بودم و بهشون اشاره میکردم اما بدون توجه بهم رفت سمت مبل و بچه رو آروم گذاشت اونجا
صدامو آوردم پایین
جیمین:این چیه؟
تهیونگ:برا مبل کوسن جدید خریدم...نظر خودت چیه؟یه بچه‌س خب
جیمین:خودمم میدونم بچه‌س میگم اینجا چیکا...
تازه چشمم به صورتش افتاد..!
جیمین:واسا...این..؟!
تهیونگ در جوابم سرشو به نشونه‌ی مثبت تکون داد
تهیونگ:آره... ظاهراً آدمه...اما فقط ظاهراً...چیزی حس نمیکنم
جیمین:اما خیلی بیشتر از اون چیزی که فقط بخواد شبیهش باشه شبیهشه!
تهیونگ:خودمم میدونم بی حد شبیه آدمه اما اگه اون بود میفهمیدم،اما چیزی حس نمیکنم
جیمین:شاید چون بچه‌ست
رفتم نزدیکتر و نشستم پایین مبل و دقیق بهش نگاه کردم
جیمن: آخی...ولی چه لپایی داره
انگشتمو بردم سمتش و میخواستم به لپش دست بزنم که...
تهیونگ:انگشتت...بخوره بهش بند بند تمام انگشتاتو میکنم میندازم گردنت...فک کردی میزارم یه گابلین بهش دست بزنه؟
انگشتم که تو هوا مونده بودو عقب بردم
جیمین:خیلی خب باشه چرا چشمات گربه‌ای شد باز
با انگشتم به بالا اشاره کردم
تهیونگ:کسی بالاس؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم
تهیونگ:چرا چیزی حس نمیکنم...
صدامو از قبل پایینتر آوردم
جیمین:"اونه"
اینو که گفتم تهیونگ یه تای ابروش بالا پرید و بعد از اون پوزخندی زد
تهیونگ:من میرم بالا،جیمین...مراقب این بچه باش
چشمامو رو هم گذاشتم و سعی کردم لبخند دلگرم کننده ای بهش بزنم
بعد از این یه نگاه به اون بچه انداخت و رفت بالا

تهیونگ)
همینطور که پله ها رو بالا میرفتم به چیزای مختلفی فکر میکردم
چرا "اون" باید بیاد اینجا؟
اونم امشب؟
به اتاقم رسیدم
بعد از مکس کوتاهی درو باز کردم و رفتم داخل
تهیونگ:چی باعث شده که اینبار بجای فرشته هات خودت بیای سر وقتم؟!اونم توی خونه‌م؟!
الهه‌ی مادر:سرنوشت یه انسانو تغییر دادی...
• · · ┈┈┈─ᴵᴮᴸᶤˢ'ᶳ ᴬᵈᵃᵐ─┈┈┈ · · •

• · · ┈┈┈─IBL⸸S's ΛDΛM─┈┈┈ · · •Where stories live. Discover now