ᴘᴀʀᴛ𝟾:ɢɪᴠᴇ ᴍᴇ ᴀ ᴄʜᴀɴᴄᴇ

14 8 0
                                    

سال 2024)
تهیونگ)
تهیونگ:جونگ کوکککک~من اومدممم~امروز رفتم عود مورد علاقتو که یورا بهم گفته بودو برات پیدا کردم خریدم،برای خودمم خریدم..راستی چندتا گل تازه خریدم گلای قبلی رو دیروز دیدم پژمرده شده بودن
برگشتم و به کوک نگاه کردم
چرا پتوش رفته کنار
رفتم و پتوشو مرتب کردم
تهیونگ:هوم...امروز باید تمیزت کنم
رفتم توی یه ظرف آب گرم ریختم و حوله رو گذاشتم داخلش
با حوله‌ی خیس آروم شروع کردم به تمیز کردن بدنش
الان ده سال از زمانی که توی کماست میگذره...
هر از گاهی تکونای کمی میخوره
مثل لرزیدن پلکش و ابروهاش و لبش یا تکون خوردن انگشتاش ولی جز این،هیچی...
تهیونگ:کوک بنظرم دیگه بهتره بیدار بشی...میدونی چند سال عقب افتادی؟تو الان باید سر یه کار ثابت میبودی و حقوقتو میگرفتی تنبل...الان هم سن و سالای تو حتی ازدواجم کردن!سه روز پیش دوستت و زنش با هم اومدن دیدنت!زنش حاملست!باورت میشه؟مثل اینکه زنش دوست دخترش توی دانشگاه بوده پس باید با اونم دوست باشی!زود بیدار شو...همه منتظرتیم
خم شدم و پیشونیشو بوسیدم و دوباره سر جام نشستم
به کوک زل زده بودم که صدای در اومد
دکتر:جناب کیم
تهیونگ:سلام
دکتر:سلام...اومدم باهاتون در مورد جا به جایی بیمار صحبت کنم،لازمه به خونوادشونم بگیم حتی اگه حق سرپرستی این پسرو به شما داده باشن
تهیونگ:در جریانن
دکتر:پس تقریبا تمام کارا برای انتقالشون به خونه‌ی شما تمامه،فقط چند تا امضا هست که...
بدون کامل کردن حرفش برگه ها رو سمتم گرفت
سریع ازش برگه ها رو گرفتم و فرما رو پر کردم و امضا زدم و به دکتر برگردوندمشون
دکتر:ممنون،خب؟امروز منتقلشون کنیم یا فردا؟
تهیونگ:همین امروز
دکتر:مثل اینکه خواهرزاده‌تونو خیلی دوست دارین!
تهیونگ:کیو؟!
دکتر:توی فرم 10 سال پیش...از 10 سال پیش تا الان توی پرونده های ایشون اسم شما به عنوان دایی ایشون میاد...
تهیونگ:عااااا...ای...ایننن،من داییشم،معلومه داییشم،هه هه⁦^_________^⁩
دکتر:حالا که حرفش شد...از ده سال پیش تا الان حتی یکمم پیر نشدین!
تهیونگ:...ای وای...خیلی با خواهر زادم هم سن میزنم نه؟⁦ಠ◡ಠ⁩
دکتر:خیلی!
تهیونگ:هه هه~⁦ಠ◡ಠ⁩

....

شب بعد از اینکه کارای انتقالش تمام شد و دکترا رفتن رفتم کنارش روی تخت دراز کشیدم
تهیونگ:اینجوری همش جلوی چشممی...

...

با خوردن نور توی صورتم چشمامو باز کردم
اینقد به کوک زل زدم که نفهمیدم کی خوابم برد!
چرخیدم سمت کوک که...
کوک سر جاش نبود!
سریع از جام بلند شدم و کل خونه رو گشتم
نبود!
طبقه‌ی پایین...
دوییدم پایین و دقیقا دم در دیدمش
تهیونگ:کوک!

جونگ کوک)
همین که برگشتم سمت کسی که صدام زد دویید سمتم و محکم بغلم کرد!
سریع خودمو عقب کشیدم
کوک:تو کی هستی؟!
تا این سوالو پرسیدم اخماش رفت تو هم!
توهم زدم یا واقعا چشماش مثل چشمای گربه شد؟!
تهیونگ:هر بار میبینمت باید اینو بپرسیییی؟!منو یادت رفته؟!
یدفه حالت صورتش عوض شد و نگران پرسید
تهیونگ:نکنه فراموشی گرفتی؟!باید بریم بیمارستان بیا بریم،دستمو گرفت و داشت میبردم سمت مبلا که دستمو از توی دستش بیرون کشیدم
کوک:اول گوشیمو بهم بده
تهیونگ:فعلا وایسا دکتر بیاد
کوک: باید به مادرم خبر بدم!
تهیونگ:منم باید به دکترت خبر بدمممم،بعد ده سال به هوش اومدی بشین سرجات
ده سال؟!
ده سال از زندگیمو به لطف تو از دست دادم
کوک:تو کدوم خری هستی که بهم بگی چیکار کنم و چیکار نکنم؟
اینو گفت و از خونه رفت بیرون!
...
با پیام یورا که گفت کوک رفته خونه و الان خوابیده گوشیمو پرت کردم روی تخت و خودمم افتادم لبه‌ی تخت و چشمامو بستم
پس حالا میخواد اینکارو کنه؟
خیلی خب...
حق داره

• · · ┈┈┈─IBL⸸S's ΛDΛM─┈┈┈ · · •Όπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα