تهیونگ)
همین که دستمو سمت قفسهی سینهش بردم سرشو به عقب خم کرد
صدای نفسای لرزونش باعث شد بخوام بیشتر پیش برم...
دست دیگهمو از روی رونش رد کردم و دکمهی شلوارشو باز کردم
تهیونگ:هووووم~برعکس لباسای سادهای که همیشه میپوشی لباس زیرت برنده!جالب بود!...میخواستم بگم دلیل اینکه تا الان لباس نپوشیدم اینه که لباس زیر ندارم یدونه از همین نوشو اگه داری بده به من(人 •͈ᴗ•͈)
سرمو بلند کردم و به کوک که الان با تعجب یهم خیره شده بود نگاهی انداختم
کلافه دستشو سمت موهاش برد و نفس عمیقی کشید و به کمدش اشاره کرد
کوک:کشوی....هووووووف کشوی پایینی پشت جعبه ها چنتا لباس زیر نو هست
لبخند زدم و از جام بلند شدم
بعد از اینکه لباس پوشیدم برگشتم سمت کوک که دیدم هنوز تو همون حالت سر جاش نشسته و با اخم به من نگاه میکنه!
تهیونگ:میخوای همونجا بشینی؟!به تخت پیوند خوردی؟!
رفتم سمتش و انگشتمو روی خط فکش کشیدم
تهیونگ: اینقدم دندوناتو به هم فشار نده فکت درد میگیره
دوتا ضربهی آروم به لپش زدم و راهمو سمت در اتاق کج کردم که کوک پشت سرم راه افتاد و بازومو گرفت و برگردوندم سمت خودش
کوک:با من مثل بچهها رفتار نکن
تهیونگ: آخی!عصبانی شدی؟!
اینو که گفتم اخمش غلیط تر شد و فشار دستشو بیشتر کرد و بهم نزدیکتر شد
تهیونگ:خیلی خب بهت بر نخوره...اگه بنظرم بچه بودی اینقد باهات لاس قدرتی میزدم؟!با پدوفیلی چیزی طرف نیسی که چی فکر کردی دربا...
کوک:فقط این نه....این مسخره بازیاتو تمام کن،همهشو
حالا فهمیدم مشکلش چیه!کوک)
طبق معمول لبش به خنده باز شد
تهیونگ:بخاطر چند دیقه پیش عصبانیی؟!یه انتظارایی داشتی نه؟ಡ ͜ ಡ
خب...حداقل اینبار اشتباه نمیکنه...
کوک:....
یه دستشو از زیر تیشرتم رد کرد و دست دیگهشو پشت گردنم برد و خودشو بالا کشید و بوسه های ریزی از گردنم تا لاله گوشم زد
تهیونگ:هوم؟!واقعا بخاطر چند دیقه پیش عصبانی؟!پس حتما خیلی ناامید شدییی~معذرت میخوام اما الان یه موضوع مهم تر تو سالن منتظرمونه
سویول!!به کل سویولو یادم رفته بود!
به سرعت تهیونگو از خودم جدا کردم و میخواستم برم سمت در که تهیونگ جلومو گرفت
تهیونگ: اینجوری میخوای بیای؟!
اینو گفت و با سر به پاهام اشاره کرد!
سرمو خم کردم که نگاهم به شاهکار تهیونگ افتاد...
باورم نمیشه...
تهیونگ:حتی به نظر منم جنبهی جالبی نداره وقت دوتا پسر توی یه اتاق تنها بودن بعد که بیرون میان یکشون هارد شده باشه!
چشمامو بستم و کلافه دست توی موهام کشیدم
کوک:برو بیرون...
تهیونگ:باشه
اینو با صدایی که بخاطر خندههاش میلرزید گفت
همین که صدای در اومد چشمامو باز کردم و نشستم کف اتاق...
کوک:این چه وضعیت مزخرفیه که من دارم؟!تهیونگ)
میخواستم برم که صدای زمزمههای کوکو از داخل اتاق شنیدم
به در تکیه دادم و با دقت گوش دادم
کوک:الان چی شد دقیقا؟!من به این سرعت تحریک شدم؟!باورم نمیشه!من؟؟! اینقد زود؟!!!بخاطر یه پسر؟!هی،پسرم!چه مرگت شده؟!نکنه خراب شدی؟!!!(・_・;)
اگه یکم بیشتر میموندم قطعا صدای خنده هام بلند میشد
رفتم سمت سالن که دیدم سویول یه گوشه نشسته گلای قالی رو میشماره...
تهیونگ:حتما حوصلهت سر رفته نه؟ببخشید
سویول:عا...نه اصلا...
تهیونگ:از اونجایی که هنوز لباسامو نیوردم اینجا لباسی ندارم برای همین کوک اومد و داشت کمکم میکرد که لباس بردارم
سویول:عااا،پس میخواین با هم زندگی کنین؟
تهیونگ:خب مـ...
یورا:تهیونگ اوپااا~ما اومدیممم~(≧▽≦)
وویونگ:هیونگ برات چنتا از خوراکیای مورد علاقهتو هم خریدیم( ╹▽╹ )
این احمقا...کاش خفه بشن...(─.─||)
بالاخره از پشت دیوار اومدن بیرون و با دیدن سویول تازه فهمیدن چه گندی زدن...
یورا:ای وای...
وویونگ:مهمون داریم...
سویول:اوپ...اوپا؟!!هیونگ؟!(●__●)
و بعد با تعجب برگشت سمت منو بهم اشاره کرد
سویول:تو؟!(●__●)
YOU ARE READING
• · · ┈┈┈─IBL⸸S's ΛDΛM─┈┈┈ · · •
Romanceتهیونگ:بچها میخوام براتون یه قصهی جدید بگم...! قصهای که از آسمون تا زمین زبون زد همه شد... قصهی آدم و حوا،با مداخله های ابلیس.. قصهای که پر از نقصه! آدم اولین انسانی بود که ذره ذره و با حوصله خلق شد...موجودی که وعده شده بود برترین موجود جهان میش...