ᴘᴀʀᴛ𝟺:ᴘʀᴏᴍɪꜱᴇ ᴍᴇ

24 12 0
                                    

تهیونگ)
تهیونگ:که چی؟
الهه‌ی مادر:باهاش قراردادی نداری پس این گناه خودت حساب میشه
تهیونگ:عاااااا واقعا؟...خب؟همش همین؟
الهه مادر:توووو....
تهیونگ:من...در توانم بود پس انجامش دادم...اگه اینقدر سرنوشت این بچه برا مهم بوده که اومدی تو خونه‌ی من...پس فرشته‌ی محافظش کجاست؟
الهه‌ی کادر:او...اون مرده...
تهیونگ:واقعا مثل احمقام مگه نه؟در غیر این صورت امکان نداشت بخای همچین دروغ مزخرفی به من بگی...فرشته‌ی محافظ با انسانش میمیره
الهه‌ی مادر:اون واقعا از بین رفته
تهیونگ:خب...این همه راه اومده بودی اینا رو بگی؟پس اگه تمام شد میتونی بری...یا نه...اول من میرم
داشتم میرفتم سمت در که...
الهه‌ی مادر:بخاطر صورتش این کارا رو میکنی؟خودتم میونی انسان نیتونه با صورت قدیمی کس دیگه ای متولد بشه
تهیونگ:عا...خوب سد یادم انداختی،منم میخواستم ازت یه سوال بپرسم...تو که فکر نمیکنی من اینقد احمقم که با هر کسی که چهره‌ی آدمو داشته باشه اونو اشتباه بگیرم؟
الهه‌ی مادر:خودت چی؟فکر میکنی اونقدر ناتوانم که نتونم متوجه بشم تو روی آدم یه نشونه گذاشتی؟
انتظار این یکیو نداشتم..‌‌..
الهه‌ی مادر:چشمت...چشمتو به اون دادی،و فکر کردی واقعا من نمیفهمم؟!فکر نکردی به اینکه چرا تا الان نتونستی اونو بجز یه بار دیگه ببینی اونم صد سال بعد از اولین مرگش؟
تهیونگ:پس مخفیش کردی...
الهه‌ی مادر:شاید تو اونقدر قوی نیستی که بتونی بفهمی من مخفیش کردم یا اینکه اون اصلا درونش وجود داره یا نه...
تهیونگ:چرا داری اینکارا رو میکنی؟!
الهه‌ی مادر:چون اونا فرزندان منن...
به حرفش پوزخندی زدم،سرمو تکون دادم و از اون اتاق اومدم بیرون و بعد از اون متوجه رفتن اونم شدم
سنگینی انرژیش دیگه حس نمیشد
جیمین همین که منو دید سریع از جاش بلند شد
جیمین:چی شد؟
تهیونگ:اون...ممکنه آدم باشه،فردا میخوام ببریش یه جایی
جیمین:"اون" اینو بهت گفت؟!
تهیونگ:فکر کردی الهه‌ی مادر به من ویزی در این مورد میگه؟!
جیمین:هااااه،اون زنِ بدجنس...اصلا ازش خوشم نمیاد!راستی میخوای کجا ببرمش؟
تهیونگ:پیش مهربون ترین زوجی که نمیتونن بچه‌دار بشن
جیمین:اون دوتا پری؟
تهیونگ:هوی...بنظرت بعد از اینکه بالاشونو ازشون گرفتن دیگه میشه اسم پری روشون گذاشت؟
جیمین:به کل یادم رفته تبدیل به انسان شدن...خیلی خب...میرم بهشون خبر بدم برای فردا
جینین که رفت رفتم سمت مبلی که اون بچه روش خوابیده بود
آروم شروع کردم به نوازش کردن موهاش
تهیونگ:از الان حواسم بهت هست بچه،بهتره خوشحالم کنی...
از جام بلند شدم برم
جونگ کوک:آجوشی...
تهیونگ:هوم؟!بیدار شدی؟!
جونگ کوک:اهوم؛اجوشی میشه پیش تو بمونم؟
تهیونگ:معلومه که نه...
جونگ کوک:پس...میشه اسمتو بهم بگی؟
تهیونگ:اسمم؟!
جونگ کوک: آره،اینجوری وقتی خودم بزرگ شدم میام پیدات میکنم،اون موقع تو پیر میشی و من بزرگ و قوی میشم بعدش ازت مراقبت میکنم
تهیونگ:بچه جون،تو و بچه‌هات و بچه‌های بچه‌هات پیر میشن ولی من باز همین شکلی میمونم خیالت راحت
جونگ کوک:پس اگه اسمتو هم نگی عیبی نداره،صورتتو یادم میمونه و میام پیشت
تهیونگ:تهیونگ..
جونگ کوک:بله؟!
تهیونگ:اسمم تهیونگه،به نفعته حرفایی که الان زدیو یادت نره
اینو که گفتم لبخند زد
جونگ کوک:اسم منم جونگ کوکه،اجوشی اگه نتونستم پیدات کنم تو بابد دنبالم بگردی!
تهیونگ:بچه پرو...اصلا چند سالته تو؟
جونگ کوک:هفت سالمه
تهیونگ:یه بچه‌ی هفت ساله داره بهم دستور میده...خیلی خب،بگیر بخواب
داشتم از پله ها میرفتم بالا که متوجه شدم هنوز داره بهم نگاه میکنه!
برگشتم سمتش که دیدم توی تاریکی سالن نشسته روی مبل
تهیونگ:بخواب دیگه!
جونگ کوک:باشه...
اینو گفت و با لب و لوچه‌ی آویزون روی مبل دراز کشید..
تهیونگ:اهم...میخوای بیای پیش من بخوابی؟
اینو که گفتم سریع از جاش بلند شد و بدو بدو پله ها رو بالا اومد
تهیونگ:چه لوس...
دستشو گرفتم و با خودم بردمش سمت اتاقم
همین که در اتاقو باز کردم دویید سمت تخت و دراز کشید
تهیونگ:آره...به هرحال منم میخواستم بگم فکر کن خونه‌ی خودته...
رفتم توی حمام تا دوش بگیرم
...
بعد از عوض کردن لباسام همونطور که داشتم موهامو با حوله خشک میکردم از حمام اومدم بیرون که دیدم اون بچه خوابش برده...
حوله رو روی صندلی انداختم و رفتم کنارش دراز کشیدم
اون مرد که مثلا باباش بود...چطچر دلش میومد همچین کارایی رو با اون بچه‌ی کوچولو بکنه؟!
حالا که سوییشرتشو در اورده بود و تیشرتش تنش بود میتونستم کبودی های روی دستشو ببینم!
تقریبا کل بدنش جای زخم و کبودی بود!
دستمو روی جا های زخم و کبودی کشیدم که توی خواب اخم و ناله کرد
دستمو روی سرش کشیدم و سعی کردم کابوسی که داره میبینه رو براش از بین ببرم
بعد از اینکه تونستم کاری کنم به آرومی بخوابه روی تخت نشستم و دفترمو در اوردم و شروع کردم به نوشتن
{امروز 2004/6/9
بچه‌ای رو پیدا کردم که کاملا شبیه آدمه!
حتی تک تک خال‌هاش!
اون الان فقط 7 سالشه
چیزی حس نمیکنم ازش،اون چشم منو نداره اما در عین حال کاملا حس آشنایی بهش دارم!
بهم قول داده که پیدام میکنه!
دقیقا مثل آدم جسوره و قول هایی میده که از توانایی یه انسان خارجه
امیدوارم که ناامیدم نکنه...}
دفترو بستم و به تاج تخت تکیخ دادم و بهش خیره شدم
تهیونگ:تو یا آدمی...یا یه تله...

روز بعد)
تهیونگ)

تهیونگ: مطمئنین میتونین ازش مراقبت کنین؟
وویونگ:معلومه قسم میخورم براش بهترین پدر میشم
تهیونگ:یورا،تو چی؟
یورا:فکر کردی اصلا میتونم چشم ازش بردارم
تهیونگ:اگه یه قطره اشکش در بیاد کشنمتون!
یورا:هوی...فکر کردی با کی طرفی؟چرا باید اشکشو در بیاریم
وویونگ: ولی تهیونگ...اون؟
یورا:آدمه
تهیونگ:آره...یعنی... مطمئن نیستم ممکنه آدم باشه...یا نباشه
یورا:تهیونگ!اکه آدم نباشه میتونه...
انگشت اشارمو روی لبم گذاشتم
یورا:...خیلی خب
به جیمین اشاره کردم که جونگ کوک‌و بیاره
زمانی که میخواستم جونگ کوک‌و بفرستم پیش اون دو تا گوشه‌ی کتمو گرفت و با لب و لوچه‌ی آویزون نگاهم کرد
تهیونگ:اینحوری وا نرو...به موقعش دوباره همو میبینیم...بهت قول میدم
اینو که گفتم لباسمو ول کرد و رفت سکت اون دوتا
براش دست تکون دادم و برگشتم برم که
جونگ کوک:آجوشی...
برگشتم سمتش که دست مشت شدشو سمتم دراز کرد
جلوی پاش زانو زدم و دستمو زیر دستش گرفتم که مشتشو باز کرد و یه ویزی افتاد کف دستم
جونگ کوک:این نشونه‌ی ماست
اینو گفت و استین دست دیگه شو دد بالا و مچشو بهم نشون داد
یه دستبند نخی قرمز...
دقیقا مثل همونی که کف دست من بود
تهیونگ:پس این خداحافظی ماست...وقتی بزرگ تر شدی میبینمت کوچولو....
جونگ کوک:بعدا میبینمت آجوشی...
از جام بلند شدم و داشتم میرفتم سمت ماشین که صدای دادشو شنیدم
جونگ کوک:آجوشییییی...دوست ارم...
لبخندی زدم راهمو ادامه دادم
• · · ┈┈┈─ᴵᴮᴸᶤˢ'ᶳ ᴬᵈᵃᵐ─┈┈┈ · · •

• · · ┈┈┈─IBL⸸S's ΛDΛM─┈┈┈ · · •Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang