ᴘᴀʀᴛ𝟿:ᴛʜᴇ ꜱᴛʀᴀɴɢᴇʀ ʜᴇ ʟᴏᴠᴇꜱ

9 7 0
                                    

جونگکوک)
با صدای ضربه هایی که به در میخورد بیدار شدم
وویون:پسراااا بیدار بشین دیگههههه
چشمامو باز کردم که رو به روم تهیونگو دیدم که پشتش به من بود و داشت پیرهنشو میپوشید
وایسا...!
اصلا چرا لخته؟!
سریع نگاهی به خودم انداختم که...
چرا من لباس تنم نیس؟!
تهیونگ:بالاخره بیدار شدی
توی جام نشستم
کوک:دیشب...
تهیونگ:دیشب...
از جاش بلند شد،تختو دور زد و اومد کنارم نشست و دستشو پشت گردنم برد
تهیونگ:دیشب اتفاقای زیادی افتاد...اگه یادت نیاد واقعا ناراحت میشم!
همین که شروع کرد به نوازش کردن موهام یه چیزایی یادم اومد
دیشب من اینو بوسیدم؟!
تهیونگ:فکر میکنی فقط بوسیدیم؟!
کوک:چطوری...
تهیونگ:خب...فکر کردم حتما این سوالو هم داشته باشی
کوک:دیشب...دقیقا چی شد؟
همینطور که دستشو پایینتر میورد و روی قفسه سینه‌م میکشید بلاخره راضی شد حرف بزنه
تهیونگ:اومدیم با هم توی اتاق،تو منو مثل تو فیلما چسبوندی به در
کوک:واقعا همچین غلطی کردم؟!⁦(⁠ ̄⁠ヘ⁠ ̄⁠;⁠)⁩
تهیونگ:دقیقا همچین غلطی کردی!و بعدش بوسیدیم،سرتو بردی سمت گردنم و...
کوک:لازم نیست با جزئیات بگی! فقط خلاصه بگو چی شد؟!
تهیونگ:خب...خلاصه بخام بگم بهت تبریک میگم..
کوک:بابتِ؟!
تهیونگ:تو اولین نفری هستی که وسط یه صحنه‌ی عاشقونه تگری زدی!⁦(⁠ ⁠⁰͡⁠ ⁠Ĺ̯⁠ ⁠⁰͡ )
کوک:ها؟!⁦

شب قبل)
تهیونگ)
بعد از بوسه‌ی ریزی از لبم دستشو از زیر پیرهنم رد کرد و سرشو پایینتر برد و همین که به گردنم رسید سرش روی شونم ول شد!
تهیونگ:کوک؟!خوابیدی؟!واقعا؟!⁦ ⁦ಠ⁠_⁠ಠ⁩
به زور از روی خودم بلندش کردم و به هزار زحمت داشتم سمت تخت میبردمش که...
کوک:عوق...
شت...
تهیونگ:کوک نه!⁦ಠ⁠_⁠ಠ⁩
کوک:عوققق
تهیونگ:بالا نیاریییییاااا⁦ಠ⁠_⁠ಠ⁩
تا خم شد بالا بیاره بشکن زدم و انداختمش تو دستشویی
از پشت در صدای متعجب یکیو شنیدم
+عه!کوک تو کی اومدی تو دستشویی؟!ببخشید نمیدونستم اینجایی
پوففففف
از اتاق رفتم بیرون و به سمت دستشویی رفتم
+تهیونگ،کوک داره بالا میاره
تهیونگ:میدونم
رفتم سمت دستشویی و درو باز کردم
همینطور آروم کمرش ضربه میزدم
تهیونگ:از این به بعد اینقدر جوگیر نشو...تازه خوب شدی دوباره مریض بشی یورا جفتمونو از قلاب پنکه آویزون میکنه
بدون اینکه حرفی بزنه از جاش بلند شد
بهش کمک کردم صورتشو بشوره و بردمش توی اتاق و بعد از در آوردن لباساش که به کل کثیف شده بودن خوابوندمش...

حال)
بعد از گفتن تمام ماجرا برای خود کوک الان قیافه‌ش دیدنی بود...
کوک:باورم نمیشه...⁦(⁠ ̄⁠ヘ⁠ ̄⁠;⁠)⁩
تهیونگ:همچین چیزاییم ممکنه پیش بیاد...درک میکنم⁦(⁠人⁠ ⁠•͈⁠ᴗ⁠•͈⁠)⁩
کوک:به هرحال معذرت میخوام
...
کوک)
بعد از پوشیدن لباسامون از اتاق بیرون رفتیم که...
وویون:بالاخره اومدن
سویول:اوپاااا بیا اینجا بشین
رفتم کنار سویول نشستم و فکر میکردم تهیونگ هم بیاد کنار من بشینه برای همین صندلی کناریمو کشیدم عقب که برعکس تصورم رفت و رو به روم نشست
چشماش...تقریبا فهمیده بودم چه زمانایی مردمک چشماش باریک میشه،مثل گربه ها...
اما چی الان اینقد عصبانیش کرده بود؟!
سویول:اوپا..
کوک:هوم؟
سویول:امروز...بیا بریم سر قرار
کوک:...چی؟!

تهیونگ)
به وضوح صدای تپش قلبشو میشنیدم...!
چرا اینقد ذوق کرده؟!
یه دفعه تپش قلبم بالا رفت و درد شدیدی رو حس کردم!
با حس کردن طعم خون توی دهنم به سرعت از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی و با بالا آوردن خون شوکه به خودم توی آیینه نگاه کردم...

9 سال پیش:
تهیونگ:جیمین...قصد نداری حرف بزنی؟
جیمین: مطمئن نیستم باید بگم یا نه...
تهیونگ:باید بیام بهت اطمینان بدم؟⁦ತ⁠_⁠ತ⁩
جیمین:خیلی خب باشه...الهه‌ی مادر...در مورد تو و آدم با من حرف زده...
تهیونگ:با تو؟!
جیمین:1 سال پیش...یه چیزی در موردِ....عنکبوت و پروانه گفته بود!اینکه عنکبوت چون عاشق پروانه‌س برای اینکه پروانه توی تارش جون نده اونو آروم آروم میکشه و به خیال خودش داره بهش کمک میکنه اما اینطور نیست و...همچین حرفایی!
تهیونگ:و عنکبوت منـ...
جیمین:آدمه
تهیونگ: چی؟!
جیمین: عنکبوت... آدمه

...

بعد از شنیدن حرفای جیمین تصمیم گرفتم برم پیش الهه‌ی مادر
رفتم به ساحلی که همیشه اونجا میشینه
تهیونگ:منظورت چی بود؟
الهه‌ی مادر:از؟!
تهیونگ: آدم عنکبوته؟!من پروانه؟!به من آسیب میزنه؟!اون؟!چه چرت و پرتا!
الهه‌ی مادر:تو اون چیزی که من میبینمو نمیبینی تهیونگ!اول با دادن قلبت به اون،نشون دادی که نسبت بهش ضعف داری ،بعدش با دادن چشمت به اون خودتو ضعیف کردی،و بعدشم که چشمتو پس گرفتی...به عنوان هدیه تکه‌ای از روحتو به اون دادی تا بتونه زندگی کنه!تو متعلق به دنیای فانی نیستی اما تکه هایی از وجود تو الان وابسته به یه موجود فانیه،و هر چقدر که اون از تو دور و دورتر بشه این تو رو ضعیف و ضعیفتر میکنه منظورم فقط جسمش نیست،احساساتش هم میتونن از تو دور بشن و این اون چیزیه که تو رو ضعیف میکنه به حدی که چیزای فانی مثل درد،بیماری...و شاید در آخر مرگو هم تجربه کنی!تو حماقت کردی ،حالا میفهمی که چرا تو اون پروانه‌ی زیبایی هستی که خودتو به دست یه عنکبوت سپردی؟اون پروانه به زیبایی میدرخشه اگه به دام عنکبوت نیوفته...اما این دیگه از تو گذشت...
تهیونگ:این برای شماها بهتر نیست؟!به هرحال که وجود من ناخواسته بود!
الهه‌ی مادر:وجود تو...ناخواسته نبود...تو خودت با گناهی که کردی تبدیل به یه اشتباه و یه مخلوق ناخواسته شدی،و اما در رابطه با از بین رفتنت...ما اینو نمیخوایم....هنوز انسان های زیادی هستن که باید به جهنم فرستاده بشن و این وظیفه‌ی توعه پس ما به تو نیاز داریم...اما آدم...وجودش توی این دنیا ضروری نیست
از جاش بلند شد و اومد سمتم
الهه‌ی مادر:فراموش نکن ابلیس...خاکِ خیس خورده...میتونه آتیشو خاموش کنه
اینو گفت و رفت!

حال)
تهیونگ:پس منظورت این بود....
من تکه هایی از وجود خودمو به اون دادم و اگه در مقابل اون قلبشو نده...من میمیرم...
• · · ┈┈┈─ᴵᴮᴸᶤˢ'ᶳ ᴬᵈᵃᵐ─┈┈┈ · · •
سلامم~
میدونم دارم خیییییلییییی دیر به دیر پارت آپ میکنم و بابتش واقعا معذرت میخوام ولی واقعا تقصیر من نیست ⁦خودمم دارم از این بابت زجه میزنم چون الان حداقل باید تا پارت 20 نوشته بودم و آپ میکردم اما درگیر یه سری بگاییا شدم برای مثال: نزدیک شدن به کنکور و هر روز خر زدن واسش ،دوستان پشت کنکور پیشاپیش تسلیت(⁠༎ຶ⁠ ⁠෴⁠ ⁠༎ຶ⁠)⁩

• · · ┈┈┈─IBL⸸S's ΛDΛM─┈┈┈ · · •Where stories live. Discover now