"نمیشنوی چی میگم؟ گمشو نمیخوام ببینمت!"
امگا فریاد دیگه ای زد و بازم سعی کرد در رو روی آلفای زبون نفهمش ببنده.
نامجون با استیصال همونطور که دستهگل توی دستش کم کم رو به پژمردگی میرفت رو محکم تر میگرفت تا بیشتر از این گلبرگاش زمین نریزن پاشو لبه در گذاشت: "عسلم؟ میشه بزاری بیام تو؟ کاری ندارم به جون تو فقط میخوام حرف بزنم"
یونسو حرصی از تقلاهای رو اعصاب نامجون دندون قروچه ای کرد و عصبی جوابشو داد: "برو با دخترعموت حرف بزن، اینجا کسی نیست به حرفات گوش بده"
نامجون با حالت گریه یه پاشو زمین کوبید: "بابا اون نامزد من نیستتتت، چرا نمیزاری حرف بزنممم"
یونسو با چشمای باز شده به آلفایی که رفتارش عین بچه ها شده بود نگاه کرد و با خودش فکر کرد چی باعث شده از همچین شخصی خوشش بیاد؟
بدون اینکه متوجه باشه رایحه عسلش ملایم شد و عصبانیتش کمرنگتر شد، یونسو این آلفای امگا نمارو دوست داشت و حاضر بود برای فورمون و رایحه چرمش که همین حالاشم مقدار زیادی از فضا رو درگیر کرده بود جون بده.
با لجبازی ذاتیش تصمیم گرفت باز هم در رو روی چشمای حالا نا امید شده ی نامجون ببنده که شخص خوشپوشی رو مقابل خودش دید.
پسر جلوش، موهاش رو به حالت جذابی بالا داده بود و سبک کت و شلوارش کلاسیک طور بود.
تهیونگ رو میشناخت، اون کسی بود که تصادفی با نامجون آشناش کرده بود.تهیونگ دست گل رو از نامجونِ دمغ گرفت و با چشمای کشیدهش به یونسو نگاه کرد: "از دیدار دوبارهت خوشبختم، اجازه میدی؟"
یونسو ساکت نگاهش کرد و بعد از مکثی از جلوی در کنار رفت. تهیونگ لبخندی زد و با تشکر آرومی از مقابل در رد شد و همراه با گذاشتن اثری از رایحه ملایم ترنجش داخل رفت.
نامجون که یونسو رو آروم میدید بخاطر آوردن تهیونگ باهوشی نثار خودش کرد و قصد کرد اونم داخل بیاد که یونسو تیز نگاهش کرد و سد راهش شد: "تو کجا؟"
"نونا، باید باهات حرف بزنیم"
تهیونگ بود که به جای نامجون جواب داد، با نگاه عمیق و مطمئنش گارد یونسو رو پایین آورد و بعد این نامجون بود که با لبخند گشادی خودشو به داخل دعوت کرد.*****
گلوشو صاف کرد و با اشاره به کمک خلبان میکروفونِ دستی رو به لب هاش نزدیک کرد:
"مسافران پرواز 1568، کاپیتان جئون صحبت میکنه، هواپیما تا دقایقی دیگه در فرودگاه مرکزی سئول میشینه؛ امیدوارم سفر خوبی رو سپری کرده باشید"نفس عمیقی کشید و با گذاشتن میکروفون سرجای دقیقش وضعیت رادار رو برای سوم چک کرد. بعد از دست انداز هوایی که از سر گذرونده بود و مسافرهاش کمی ترسیده بودن مرتب رادار رو چک میکرد. بهرحال مسافر ها از این که این یه موضوع طبیعیه با خبر نبودن.
YOU ARE READING
| 𝗛𝗲 𝗶𝘀 𝗺𝘆 𝗣𝗲𝘁𝗿𝗶𝗰𝗵𝗼𝗿 | ⱽᵉʳˢ
Fanfiction"احمق تو پسرعمه منی!" "ولی هیچ پسردایی ای زبونشو تو حلق پسرعمهش فرو نمیکنه، هیچ پسردایی لعنتی ای نمیتونه تو همون حرکت اول نقطه فاکینگ لذت پسرعمهشو پیدا کنه!" "متاسفم تهیونگ، متاسفم که هرچقدر سعی میکنم تکیه گاه باشم، ماهیتم مانع میشه. تو پتریچر...