2. محافظت از امید

536 73 19
                                    

"لطفا خانم! اگه میشه زودتر این رو تائید کنید، من به این موقعیت احتیاج دارم!"

پسر التماس کرد. دختر به بیست و پنج-شش ساله ها میخورد. قیافه ی گستاخی داشت و یه لاته ی استارباکس تو دستش داشت. پسر چشمای آبیش رو به دختر دوخت. دختر یه تای ابروش رو بالا برد

"سیوان؟ اوه! آفریقای شمالی؟ به فرزندی قبولت کردن؟"

پسر قیافه ش رو جمع کرد

"مین گرلز ندیدین؟"

"آههه هر چی! به نظرت آقای استایلز اینا رو قبول میکنه؟"

دختر پرسید و منتظر به پسر مضطرب نگاه کرد. پسر خنده ی لرزونی کرد و به دختر خیره شد

"من به کار خودم ایمان دارم و احتیاج دارم که آقای استایلز هم بهش ایمان بیارن، همین"

"هاها! بولشیت! تو خیلی مثل تو فیلما و کتابایی، اگه آقای استایلز رو میشناختی اینطوری نمیگفتی!"

دختر زد تو ذوق پسری که فامیلیش سیوان بود و متولد آفریقای شمالی بود. پسر نا امید به کفشای ونسش نگاه کرد...یعنی نمیشد اون کارش رو به انیمیتر اعظم نشون بده؟

"خب سیوان، میتونی بری، من با استایلز حرف میزنم، و بهت میگم بهم چی گفت، شمارت رو برام مینویسی چون پرونده ت رو نمیتونم نگه دارم"

دختر با لبخند خیلی مصنوعیش گفت و سیوان لبخند کوچیکی زد، یه ذره امید تو دلش افتاد. آروم افتاد که نشکنه. میدونین اگه امید بشکنه چی میشه؟

بهتره دربارش حرف نزنیم!

"ممنون خانم...خانمِ پانز!"

سیوان فامیلی آشنا رو به زبونش آورد و به دختر لبخند زد. شمارش رو نوشت و به دختر داد. اون به کاغذ روی میز نگاه کرد و اسم دختر رو دید

اِما پانز

سیوان البته، اسم داشت! تروی بود، تروی سیوان. یه پسر لاغر با پاهای دراز و چشمای درشت آبی. موهای قهوه ای فرفری و یه لکه روی گونه ش، یه لکه ی خیلی کوچولویِ کمرنگِ کیوت

کت جینش رو صاف کرد و پرونده ش رو زد زیر بغلش. دوستاش بیرون منتظرش بودن. رفت و سوار ماشین نه زیاد مدل بالای دوستش شد و با صورتای اون دو نفر که کاملا شبیه علامت سوال شده بودن روبرو شد

"خب؟ چی گفت؟"

"فهمید تو دوست لیلی هستی؟"

"اون گفت به آقای استایلز میگه و شمارم رو گرفت، و نه، نفهمید!"

دوستاش نفس راحت کشیدن. پسر بور که جلو نشسته بود به پرونده تو دست تروی نگاه کرد. نگاه آبی روشنش رو تو چشمای آبی تروی انداخت

"اون پرونده ت رو نگرفت، آره؟"

اون نگران پرسید. دختری که پشت فرمون بود، جلوی خودش رو گرفت تا چشماش رو گرد نکنه

"آمم...نه، نگرفت"

"آه...آم، امیدوارم هری استایلز از کارت خوشش بیاد!"

اون پسر با لبخند مصنوعیش گفت. نخواست امید دوستش رو بشکنه. اون کسپر لی بود. اسمش کسپر لی نبود، اسمش کَسپِر بود، شهرتش لی. از چهارده سالگی با تروی دوست بود، و حدس بزنین چی؟

اون یه چشم آبی و سفید پوست دیگه بود که تو آفریقای شمالی به دنیا اومده بود!

هاها نخندید! هاها...هاهاهاه

آهم، خب. وقتی دختر، اینانا سارکیس، ماشینش رو روشن کرد، سعی کرد صدای "پوف" ای که از بین لباش بیرون اومد تو صدای استارت ماشینش گم شه، چون نمیخواست تروی بشنوتش

خب، اون دوتا یه جورایی مطمئن بودن که منشی  خصوصی و بدخُلقِ هری استایلز هرگز درباره ی تروی با اون انیمیتر حرف نمیزنه، ولی خواستن فعلا لبخند محو تروی رو نجات بدن

ولی...همه ی لبخندا یه روزی میمیرن، مگه نه؟


***شخصیت ها تا اینجا تو کَست هستن

مـ ـریـ ـلـ ـآ***



Animator 💫 LarryWhere stories live. Discover now