16. زندگی و پپرونی

186 39 15
                                    

تا حالا دقت کرده بودین زندگی چقدر شبیه آشپزیه؟

اِما تیکه های موزارلا رو روی خمیر سس زده شده گذاشت. چند تا پپرونی روش انداخت و یدونه زد رو دست لویی که داشت به اون گردالی های قرمزِ خوشمزه ناخنک میزد.

"خب الان فقط باید صبر کنیم!" اِما مثل یه مربی مهدکودک گفت و لویی صدای والِ مُرده درآورد.

"تو خیلی عجیبی!" اِما غرغر کرد. اونا برگشتن پیش هری. لویی جلوشون ایستاد تا سخنرانی بی سر و تهش رو شروع کنه.

"ببینید،" اون زبونش رو چسبوند به سقف دهنش و وقتی رهاش کرد، یه صدای "لاک" ازش شنیده شد. هری آروم خندید با اینکه فکر میکرد این کارش کمی کثیفه.

محض رضای مسیحِ مقدس! معلوم نیست قطره های بزاقش کجاها که پرت نشده؛ هرچند به احتمال زیاد میکروسکوپین...به هرحال، اونا وجود دارن و چندشن.

"شما دوتا آدم فضایی در قالب انسانها هستین که معلومه از همون اولشم اومدین تا زمینو نابود کنین و ما رو با بریدن دیکامون بُکُشین." لویی شروع کرد، "و قسم میخورم چهره ی واقعیتون میتونه یه جور هیولاهای پنجاه پا و یه دستی باشه که با هر پنجاه تا پاش راه میرن. این بماند، مسئله اینه که شماها به من، من که عادی ترین موجود روی زمینم میگین عجیب! آخه یه ذره شلخته بودن، رفتن تو خونه ی یه انیمیتر اونم یواشکی، سوزوندن خونه ی خودم و همسایه هام، محافظت کردن از پسرِ دخترخالم و درآخر سعی کردن برای بهتر شدن رابطه ی کسپر و جو منو عجیب نمیکنه!" لویی به دوتا احمقی که دهناشون باز بود نگاه کرد، "و اینکه...فلیرتی بودنم هم کاملا عادیه، مخصوصا وقتی با هری هستم!" اون آروم اضافه کرد.

گونه های هری آتیش گرفتن و سرخیِ خجالت تا گوشاش رسید.

"اوه! پیتزا آماده ست!" اِما که انگار از شوک برگشته بود از جا پرید. لویی نفسش رو فوت کرد.

"تو یه احمقی میدونستی؟" هری با حرص زمزمه کرد.

"چطور؟ من همیشه فکر میکردم تو احمق توی رابطه مونی!" لویی گفت و لب پایینیش کمی بیرون اومد. هری موهاش رو عقب داد و نفسش رو فوت کرد.

"خدای من! ما تو هیچ رابطه ای نیستیم، لویی! و به احتمال زیاد نخواهیم بود. تو فقط- فقط داری همه چیزو پیچیده ش میکنی! من تازه باهات آشنا شدم، من حتی کامل تو رو نمیشناسم!" هری غر زد. حرفش منطقی بود...ولی...جداً تا به حال به این فکر کردین که زندگی شبیه آشپزیه یا نه؟

"اووووه پس تو از اِما خوشت میاد نه؟ بهت حق میدم اون هاته!" لویی خیلی ریلکس گفت و کنار هری نشست. پسر انیمیتر دوباره سرخ شد. اینبار نمیدونست از فکر دوست داشتن اِما سرخ شد یا از نزدیکی لویی به خودش.

"باکتریِ کودن! نه خیرم اصلا هم اونطوری که تو فکر میکنی نیست!" هری به حد کافی زود دست به کار شد. اون هرگز نمیخواست اِما رو از دست بده، اگه خودش اینو میشنید، همه چیز رو به هم میزد و استعفا میداد.

هری برای اولین بار در عمرش از پیتزا و پپرونی های کوچیکش -شایدم بزرگ- تشکر کرد.

"تا حالا از کسی خوشت اومده؟"

"نه، چون بهش فکرم نمیکنم. بیشتر از این حرفا سرم شلوغه." هری جواب داد. لویی آهی کشید.

"خوب کاری میکنی، کرلی..." اون با لهجه ی غلیظ بریتانیاییش کلمه ی آخر رو به زبون آورد. "یادمه کسپر و جو اونقدر عاشق هم بودن که حدی نداشت. وقتی از هم دور بودن، دیوونه میشدن. جو با اون همه قلدری و شیطنت وقتی کسپر نباشه همش گریه میکنه." لویی گفت و انگار که متوجه اشتباه بزرگی شده باشه سریع صاف نشست و به هری نگاه کرد، "البته...میکرد. گریه میکرد. الان دیگه نمیدونم. واقعا اونا بهترین زوج بودن...اون بار تو خونه ی تروی همچین باهم دعوا کردن که کسپر به گریه افتاد."

هری آهی کشید. اون نه کسپر رو میشناخت و نه جو رو. فقط تصور اینکه دو نفر که خیلی همو دوست دارن یه روزی بشن مشکل زندگیِ همدیگه، دردناکه.

"خب، ناهار آماده ست پسرا!" اِما از آشپزخونه صدا کرد. هری نمیخواست بره و از اون غذای چربِ کثیف چیزی بخوره ولی لبخند کوچولویی که لویی زد، وادارش کرد تا بلند شه.

وقتی خوردن غذا تموم شد، هری اصرار کرد بره خونشون. گفت میتونن بقیه ی جشن رو تو خونه ی هری بگیرن. اِما چون نمیخواست برای بار اول زیاد به هری فشار بیاد، قبول کرد.

"ممنون میشم اگه منو سه تا خیابون پایین تر پیاده کنی، اِما." لویی اعلام کرد. منشی تیز چشماشو ریز کرد.

"نه! پارتی هنوز تموم نشده. هری حتی بخاطر این باهم بودنمون پیتزا هم خورد. حالا، تو هم با ما میای." اِما گفت. هری تائید کرد و سوار ماشین اِما شد.

"تو دیگه دوستمونی، باکتری!"

اوه نگفتم چرا زندگی شبیه آشپزیه...به هرحال، وقتش دیگه گذشت...

***هورهور

اگه میشه پارت قبلی رو بخونید که یه لبخند و قلب داره و نظرتونو بهم بگین T^T

مریلآ***

Animator 💫 LarryWhere stories live. Discover now