8. یادآوری

229 45 1
                                    

"بله متوجهم، ولی آقای استایلز به هیچ وجه نمیتونن مصاحبه ی حضوری داشته باشن"

اِما با دستای پر جلوی آپارتمانش ایستاد. داشت دنبال کلیداش میگشت پس یکی از پاکتا افتاد و وسایل توش ریختن زمین

"اهمیتی نمیدم! اگه بخوام هر روز با یکی مثل شما سروکله بزنم که سکته میکنم! نه یعنی نه!"

اون بلند گفت و تماس رو قطع کرد. این براش عادی بود خیلیا میخواستن با هری مصاحبه ی حضوری داشته باشن، ولی غیرممکن بود...هری یه دنده تر از این حرفا بود که بره بیرون یا بذاره کسی غیر از اِما وارد خونه ش بشه

اِما وسایلش رو مرتب کرد و روی راحتیش دراز کشید...آرامشش تو زندگی خیلی کم بود. اون حتی وقت نداشت به خونه یا خودش برسه. اون تنها زندگی میکرد...وقت دیت کردن رو هم نداشت! دیت؟ اون هر سال یه بار بتونه بره دیدن پدر و مادرش شاهکار کرده!

چشمش به پوشه ای که چند وقت پیش یه پسر چشم آبی و مو قهوه ای کیوت بهش داده بود تا بده به هری...همونی بود که لیلی گفت کارشو جور کنه ولی اِما پشت گوش انداختش. پس...تلفنش رو برداشت و به هری زنگ زد

تماس رفت روی پیغامگیر

"فاک هری! از این کارت بدم میادا! میدونم داری قهوه ی لعنتیِ ضدعفونی شده ت رو میخوری و مثل یه پاپی نیشخند زدی! الاف بیکار یه کم خجالت بکش! حداقل جواب تلفنمو بده!" اِما که از سرزنش اول تماسیش تموم شده بود، رفت سر اصل مطلب، "یه بچه نقاش دو سه تا کار داده بهم، برات میارمشون فقط یادم بنداز، من سرم شلوغه، آقای استایلز"

اِما گفت و بعد خداحافظی تماس رو قطع کرد. میدونست هری داره میخنده، همیشه این کارو میکنه. هری با وجود او سی دی و این فوبیای مسخره ش میتونه شاد باشه.

اِما کارای فردا رو آماده کرد و رفت سراغ پوشه ی پسره

"تروی سیوان..."

اسم قشنگی بود. یکی یکی کاراشو بیرون آورد

"اوه...کهکشان آتش، این یکیییی...آخر طلوع...پرنده ی رُز..." اِما اخم کرد...داشت فکر میکرد..."این پسره یه مغز عالی داره!"

پس به هری زنگ زد

"سلام آقای استایلز، این پسره یه مغز عالی داره، یادم بندازیشاااااا"

و بعد گوشی رو قطع کرد. از جا بلند شد تا یه دوش بگیره و خونه ش که بیشتر شبیه جنگل شده بود رو تمیز کنه. امروز روز پرکاری داشت و خسته بود ولی این حرفو هرگز نمیگفت، اون اعتراف نمیکرد خسته شده

***

"هوممم"

"خب چطوره؟"

اِما پرسید. هری به کاغذا نگاه کرد. اون به نقاشیای تروی نگاه نمیکرد، بلکه به استوری برد جدیدش نگاه میکرد. اونا قرار بود یه سری جدید انیمیشن درست کنن...و هری قرار بود خیلی مشغول باشه

"باید دوباره اناتومی جِیک و فین رو بررسی کنم. اگه این یه چیزی مثل ادونچرتایمه، پس کارمون زیاد راحت نیست"

هری گفت. اِما سرشو تکون داد. چندتا یادداشت دیگه برداشت و بعد، هری استوری برد توی کاورها رو به اِما داد. هر صفحه تو یه کاور بود چون اون کاغذ توسط خیلیا لمس شده بود. هری رفت تا مثل هر ده دقیقه یکبار، دستاشو ضدعفونی کنه

"بوی اون چیزو درنیارا من حساسیت دارم عط-" عطسه کرد، "-سه میکنم! هری!"

هری از دستشویی خندید و بعد بیرون اومد. مثل همیشه یه روپوش تمیز و سفید پوشیده بود چون یه انیمیتر سر و کارش با رنگه. و  هری او سی دی داره و انیمیتر هم هست؛ پس مجبوره اون روپوش بپوشه تا انگل وسواس نکُشتش!

"آغای دکتر!" اِما ادای یه پیرزن رو درآورد و سرجاش خم شد، "من تو چششم درد میکنه، دارو بینویس"

"مسخره بازی درنیار اِما! تو معلوم هست چی هستی؟"

"اِن-سان!"

اِما جواب داد. هری سرشو تکون داد...اِما همینطوری بود. عجیب بود و مودی. گاه هری رو آقای استایلز صدا میکرد و با سوم شخص فعل به کار میبرد ولی گاهی هم هرچی از دهنش درمیومد بهش میگفت. گاه خیلی جدی بود و گاه اینطوری مسخره بازی درمیاورد

اون یه اعجوبه ست! ولی...آیا هری میبینه رفتار خودش هم متفاوته؟


***داریم میرسیم به جاهایی که من دوست دارم

مـ ـریـ ـلـ ـآ***


Animator 💫 LarryWhere stories live. Discover now