6. عجیبِ شلخته

246 41 2
                                    

تروی پسرخاله ی مادرش رو بیشتر تو سینه ش فشار داد. اون پسر داشت های های گریه میکرد، حق هم داشت...

کسپر با ناراحتی به تروی و بعد به اینانا نگاه کرد. اون چهارتا تو نشیمن آپارتمان تروی بودن. خونه شلوغ بود و یه چمدون کوچیک گوشه ی خونه دیده میشد. خب، خونه ی تروی اکثرا تمیزه ولی گویا مهمونش یه کم شلخته ست...یه کم

فقط یه کم!

"با گریه که کاری درست نمیشه، لویی"

تروی گفت و پسر فین فین کرد. لویی بود. موهای پخش و پلای قهوه ای با چشمای درخشان آبیِ خالص داشت. جثه ی کوچیکش به تروی اجازه میداد راحت تو بغلش بگیرتش. بدنش عرق کرده بود و لباساش کثیف بودن ولی تروی اصلا اهمیت نمیداد. اون لویی رو خیلی دوست داشت

پسرخاله ی مادر یه کم نسبت دوریه مخصوصا که اختلاف سنی مادر تروی با لویی یه کم زیاده. ولی خب لویی خیلی خوب با تروی جور درمیاد. اون فقط سرش با شغلش شلوغه وگرنه هر زمانی که وقت کرد به تروی زنگ میزد. الان هم تا اطلاع ثانوی تو خونه ی تروی پِلاسه و های های گریه میکنه

راستش کسپر و اینانا به محض اینکه فهمیدن لویی از کساییه که خونشون سوخته، به تروی زنگ زدن. و بعد با هم رفتن تا لویی رو ببرن پیش خودشون. لویی فقط چندتا چیز که نسوخته بودن یا تقریبا سالم بودن رو تونست برداره. بقیه رفت رو هوا...اونا هنوز منتظر تماس از شرکت بیمه هستن...

"خب دیگه گریه بسه، فعلا که اینجایی ما هم کنارتیم! کسپر رو که یادت هست؟"

تروی سعی کرد لویی رو یه ذره هم که شده خوشحال کنه. لویی صورتش رو با پیرهنش پاک کرد و به پسر چشم آبی که بزرگ لبخند زده بود نگاه کرد

"کسپر؟ تو با اون بوی فرند دیوونه ت دوتایی هربلایی بود سر هم آوردین"

لویی گفت و کمی خندید. تروی یه لبخند خوشگل زد ولی لبخند کسپر خشک شد...و لبخند قلابی جاش رو گرفت

"خب جو بوی فرند من نبود، ما فقط همخونه بودیم"

"هاها آره"

لویی دستش رو تکون تکون داد و ادای باور کردن رو درآورد. کسپر زبونش رو توی دهنش بین دندوناش برد تا یه چیزی نگه که همه چیزش برملا بشه

"من اینانا هستم! من شما رو تا حالا ندیده بودم، لویی ولی تعریفتونو از تروی زیاد شنیده م"

اینانا شیرین گفت و یه لبخند فوق کیوت زد تا ذهنیت اولیه لویی رو از خودش خوب به جا بذاره. لویی خندید

"اینقدر رسمی حرف نزن دختر! اونوقت فکر میکنم مزاحمم" لویی با خنده گفت، "آمم...مزاحم که نیستم؟"

لویی با دلواپسی پرسید. تروی لبخند بزرگش رو به نمایش گذاشت و لویی رو محکم بغل کرد

"مزاحم بودی که خودم نمیومدم دنبالت!"

لویی رفت تا یه دوش بگیره و چندتا دوست وقت پیدا کردن تا باهم حرف بزنن

"اون پسر خیلی عجیبیه"

اینانا گفت و تروی سرشو تکون داد تا تائید کرده باشه

"لویی از همون اولش همینطوریه. کسپر میدونه. حتی جاش هم راضی نمیشه جو و کسپر زیاد تو خونه ش بمونن چون ویرونش میکنن، ولی لویی خیلی خوب باهاشون کنار اومد هیچ، باهاشون همکاری هم میکرد تو شیطونیاشون"

تروی گفت و کسپر چشم غره رفت

"الان که اینطور نیستیم! خوشحالی؟"

کسپر به تروی پرید. تروی ولی خندید و اینانا با اشاره ی چشم و ابرو به تروی فهموند که دیگه ادامه نده. تروی فقط لبخند معصوم زد و اونا منتظر موندن تا لویی بیاد و ببینن باید چیکار کنن...

تکلیفشون چیه؟ یعنی...چه اتفاقی قراره بیفته؟


***چه بدونم :/

مـ ـریـ ـلـ ـآ***


Animator 💫 LarryWhere stories live. Discover now