19. خوشحالی

146 28 6
                                    

رنگ ها.

رنگها تنها چیزایی بودن که هری باهاشون کنار میومد. اونا ساکت بودن و فقط با ماهیتشون شخصیتشون رو به هری نشون میدادن.

هری خوب بود، اون تمیز بود. اون تنها بود و خوشحال.

البته، اون الان میفهمه که خوشحالی اصلی چه حسی داره. لبخند سیکس رو نقاشی ای که به دست کسی جز خودش خلق شده بود، قلبش رو با شادی واقعی میلرزوند.

پسری که پشت فیگور بود بیرون اومد و لبخند آرومی زد. چشمای آبیش مثل پَلت رنگ هری بود وقتی که آبی رو با سبز و آب مخلوط میکنه.

و این خوشحالترش کرد.

"هری، این تروی عه، تروی سیوان. از بزرگترین طرفدارات." پسر دیگه ای که هم قد تروی بود ولی سنش بزرگتر نشون میداد، گفت. اونم با تروی اومده بود.

هری هیچکدوم از این آدما رو نمیشناخت. میخواسو برگرده و سریع لویی رو صدا بزنه ولی یه چیزی، یه نیرو نگهش داشت. اون باید میفهمید کی سیکس رو با این بی نقصی به تصویر کشیده.

سیکس که اولین و تنها دوستش تو همه ی این سالا بود.

یه قدم جلوتر،

و هری اولین طرفدار خودش که به شخصه میدید رو بغل کرد.

آغوش تروی کوچیک بود و بوی خونه میداد،پر از عشق بود با اینکه میلرزید و هری میدونست که اون داره گریه میکنه.

وقتی اونا از هم جدا شدن، هری تازه متوجه شد که همه ساکت ایستادن. اینانا داشت هق هق میکرد و کسپر و لویی مات و مبهوت خیره شده بودن؛ یکی به جو که همراه تروی بود و اون یکی به هری.

اما تنها کسی بود سعی کرد جوّ رو عوض کنه.

اون دست زد، و بیشتر و محکم تر. بقیه ی مهمونا هم همراهیشون کردن و صدای خنده و تشویق از سر خوشحالی کل خونه رو پر کرد.

بقیه ی روز با ابراز خوشحالی مهمونا و رقص دیوانه وارشون گذشت و بالاخره هری تونست تشخیص بده مهمونای غریبه کیا بودن که رفتن.

اینانا بعد اینکه گونه ی لیلی رو بوسید و با جیغ خداحافظی کردن، در خونه ی هری رو بست و کلیدای ماشینش رو از جیبش بیرون آورد.

اون آماده بود بره.

می دونست اتاقی که توش جو و کسپر همراه تروی و آیدلش تنها باشن چیز خوبی نیست.

ولی اِما اونجا بود که نجاتش بده؛ اون با لبخند به یکی از راحتی های لکه دار شده با خامه اشاره کرد و اینانا با مکث کوتاهی رفت و نشست.

"آآآآ..." لویی دهنش رو باز کرد تا سکوت سخت بین این چند نفر- و قطعا خودش- رو بشکنه.

"لویی تو یکی خفه شو." تروی نفسش رو فوت کرد و چشماشو تو حدقه چرخوند.

"من- من برات توضیح میدم تروی-"

"گفت خفه شو." هری از تروی طرفداری کرد. چشمای لویی از حرص گرد شدن.

"مهمترین دلیلی که من تروی رو نیاوردم پیشت، برای این بود که تو ترسو تر از این حرفا بودی که بذاری یکی جز اما بیاد تو خونه ت!" لویی کلمات سرد و عصبانیش رو یکی یکی روی هری پرت کرد.

اما نفسش رو داد تو و آماده شد چیزی بگه که جو نذاشت، "گویا کسپر و اینانا هم یه جورایی گناهکارن."

"تو یکی که کلا خفه شو، جو! من و اینانا هیچی نمیدونستیم! قبل تو، ما با تروی دوست بودیم پس دلیلی نداره که بخوایم اذیتش کنیم!" کسپر زد تو دهن جو. پسر مو قهوه ای از جاش بلند شد و مشتاش رو محکم تر کرد، "یه بار دیگه بگو!"

"کافیه!" اما داد کشید. همه ساکت شدن. هیچکس انتظار نداشت اما همچین صدای بلند و قوی ای داشته باشه.

"شما همتون احمقین! لویی فقط میخواست تروی با راه خودش هری رو پیدا کنه، اون نمیخواست تروی فکر کنه مدیونشه، درضمن، اون از مهمترین علتاییه که هری الان تونست تروی رو بغل کنه. لعنت! اون حتی اجازه نمیداد من بیام تو خونه ش، چه برسه به شما الاغا!"

و باز هم سکوت.

همه چیز خیلی پیچیده و سخت شده بود.

هری میخواست بزنه زیر گریه.

"فردا درباره ش حرف میزنیم." اون گفت و از جا بلند شد. نمیخواست جلوی کسایی که اونو " انیمیتر اعظم" میشناسن ضعف نشون بده...خود واقعیش رو که پر از حفره و لکه بود.

هری خوب نیست، اون تمیز نیست. اون تنها نیست، ناراحته.

خوشحالی دیدن سیکس فقط برای مدت کوتاهی تو قلبش زندگی کرد.

🍨

قول میدم بیشتر آپدیت کنم...؟ شاید...؟

ممنون که اینقدر نسبت به این کتاب عشق داری ♡

sstylik

مریلآ

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 16, 2018 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Animator 💫 LarryWhere stories live. Discover now