15. قدم اول

183 34 51
                                    

*متاسفم که متاسف نیستم*

هری نفس عمیقی کشید. اِما دستاشو از دور شونه ی هری باز کرد و بهش لبخند زد.

"دیدی؟ الان میتونی بری بیرون. برو و مردم رو ببین. زندگی رو ببین. هری...زندگی فقط یه خونه ی شیک و پیکِ تمیز با یه فنجون قهوه و کرکترای کارتونی نیست. اون بیرون مردم تا استخوناشون سختی میکشن ولی دوباره میخندن و بلند میشن. میخوام ببینیشون." اِما دراماتیک گفت. چشماش درخشیدن. امید توشون جاری بود.

لویی که از این خیره شدنا خوشش نمیومد، گلوشو صاف کرد.

"میدونی، میتونی ایده های جدید برای شخصیتات پیدا کنی" لویی تشویق کرد. هری دوباره تو خودش جمع شد.

"خدای من خدای من خدای من...بهم فرصت بدین! قشنگ میتونم احساس کنم دردی رو که روحم میکشه." هری جواب داد. لویی آهی کشید. اون از جا بلند شد.

"اِما، میتونی ما رو برسونی به خونه ی هری؟" لویی با کلافگی پرسید. اون خیلی دوست داشت با هری برن بیرون و با پسر بیشتر آشنا بشه. ولی گویا هری ضعیف تر از این-

اون ضعیف نیست. اون حق داره. هرگز خودش نخواسته که او سی دی داشته باشه، یا یه فوبیا به این مسخرگی. لویی فکر کرد. اون فکر کرد، چیه که میتونه هری رو خوب کنه؟

فعلا که فقط هیچی.

اِما پوفی کرد و کلیداشو برداشت.

"خیلی خوب! ما میتونیم یه کاری تو خونه انجام بدیم. رامن و کتلت پورک راحت ترین غذایی که من میشناسم. میتونیم تو خونه درستش کنیم! چطوره؟" اِما پرسید و هری کمی فکر کرد. بعد آروم سرش رو به علامت تائید تکون داد.

"ووه! میتونیم پیتزا درست کنیم! خیلی راحت تر و خوشمزه تره!" لویی اعتراض کرد. هری فکر کرد اون مثل یه پسر بچه ست. غرغرو و پر سروصدا ولی مهربون...؟

مهربون؟

لویی مهربون بود؟ آغ به هرحال که فعلا دوست جدیدشه- دوست.

هری لبخند کوچیکی زد. اون به اِما نگاه کرد که میخواست مخالفت کنه.

"مشکلی نیست اِما...میتونیم با پپرونی درستش کنیم." هری گفت. صداش بم تر از همیشه بود و این اِما رو مجبور به اطاعت کرد. چند دقیقه ی بعد، اِما رفت تا وسایلی که تو خونه کم داشت رو بخره- پششش! اون هیچی تو خونه ش نداشت جز بیسکوئیتای زنجبیلی بد مزه ای که لیلی براش درست میکرد و هر از گاهی براش میاورد.

سرنوشت همه ی اون بیسکوئیتا به سطل آشغال ختم میشد.

بعد اینکه صدای بسته شدن در واحد اِما اومد، هری از جا بلند شد. کوله ش رو باز کرد و چند تا شوینده و دستکش در آورد...به اضافه ی دستمال حوله ای.

"اون ماتحت تنبلت رو تکون بده میخوایم خونه ی اِما رو تمیز کنیم!" هری با بی ادبی گفت. لویی خرخر کرد و روی راحتی لم داد.

"نمیخوام، مجبورم. الکی منو به کاری مشتاق نشون نده!" لویی با بی ادبی بیشتری جواب داد. هری با دستمال حوله ای لجنی رنگش یدونه زد رو بازوی لویی.

"اینقدر بی مصرف نباش! تو هنوزم عنوان دزد و باکتری رو تو دیکشنری من داری، نذار کون تنبل هم بهش اضافه شه!" هری با گستاخی تمام گفت و لویی دوباره خرخر کرد. امروز از اون روزای خرخری بود.

روزایی که هم خوشحالی هم میخوای کل روز رو تنبلی کنی. میدونین، روزای تابستون چنین احساسی به آدم میده. روزای تعطیل هم همینطورن.

خوشحال چون تعطیلیه و تنبل چون تعطیلیه.

بالاخره لویی "لِیزی اَس" ِش رو تکون داد و شروع کرد به جمع کردن آشغالای غذاهایی که اِما تو هفته ی گذشته خورده بوده. فکر کنم میتونین بقیه ش رو تصور ‌کنین.

غر زدنای لویی و جواب و توهینای هری. شاید لویی به خودش اجازه داد کمی با هری فلیرت کنه، ولی وقتی گونه های سرخ پسر رو دید، نخواست بهش احساس ناراحتی بده. میدونین، هری علاوه بر اینکه پولدار و سکسی و خوشقیافه ست، کیوت هم هست. بعضی حرفاش واقعا احمقانه ست ولی این ایده که اون انیمیتریه که از بهترین انیمیشن ها رو طراحی کرده، این نظریه رو که اون یه احمقه رو رد میکنه.

هری همون کسیه که پشت کرکترای کارتوناش قایم میشه؛ وقتیم که تو تلویزیون میبینیش، فکر میکنی وااااوووو پی فلانی این شکلیه!

لویی طرفدار کارتون و انیمیشن یا حتی انیمه هم نیست ولی دیدن هری خیلی براش جالب بود.

احساس میکنه خودشونم تو یه انیمیشنن که از کارتون نت ورک یا دیزنی چنل پخش میشه.

البته دیزنی چنل کریپی عز فاکه پس سمت اون نمیریم.

بعد یه ساعت خونه به صورت قابل قبولانه ای تمیز شده بود- البته اگه چنین حالتی قابل درک براتون باشه.

لویی روی راحتی لم داد و نفسش رو فوت کرد. بوی شوینده ها بینیش رو اذیت میکردن و دلش رو میزدن. چطور هری خوبه؟ اوه- فاک من یه کودن واقعیم! اون عادت داره لویی! لویی به خودش گفت‌.

خب شاید یه کم خونه تمیز کردن با هری زیادم بد نبود. هری دستاشو شست و روی راحتی کنار لویی نشست.

"من تمام سعیمو کردم که زیاد حساسیت به خرج ندم...لویی؟" هری صدا زد. لویی هومی کرد و به زمردایی که تو چشمای هری قایم شده بودن زُل زد.

"به نظرت این میتونه قدم اولم باشه...برای خوب شدن؟"

***این کارا از من بعیده. میخوام یه اعتراف خیلی خجالت آور بکنم.

این اولین بارم بود که لفظ "کون" رو مینوشتم. به زبونم نمیارم این کلمه رو حتی. حالا باور کردنش به خودتون و شناختتون از من بستگی داره ولی اینو جایی بگین روح خبیثم میاد تو خواب موهاتونو میکشه‌.

مدرسه خوش بگذره :))))))))

مریلآ***

Animator 💫 LarryWhere stories live. Discover now