با حرکت غیر منتظره جونگ کوک قلبش یک تپش را جا گذاشت، اما گیج از اینکه " دقیقا چه واکنشی نشان دهد" ترجیح داد بی حرکت و عادی رفتار کند که البته...
اشتباه مسخره ای بود.
از چشم های دلخور و اشک های مرواریدی جونگ کوک می توانست به حماقتش پی ببرد...
بغض عجیب و غریبی به گلویش چنگ زد...
شاید باید کمی هیجان زده میشد، هوم؟پسرک قبل از اینکه به او اجازه گفتن جمله ای را بدهد پسش زد و به سمت در هجوم برد.
لحظه ای بعد، بدترین جمله ای که می توانست در حق تهیونگ بکار ببرد را گفت..." کاش هیچ وقت نمیدیدمت تهیونگ"
پس تا این حد از او زده شده بود؟
لحظه ای به خودش و بیماری عذاب اورش لعنتی فرستاد...
اصلا این احساسات چه می گفتند؟
حتی معنی تضاد رفتارش را نمیفهمید...
شاید جونگ کوک راستش را می گفت...
او یک احمق بود؟***
این احتمالا اخرین حماقتی بود که در حق خودش می کرد...
بی توجه به برخوردش با افرادی که مسیر راهرو را طی می کردند به سرعت حرکت می کرد...اشک هایش یکی پس از دیگری درحال چکیدن بودند و تنها راهی که می توانست مانعشان شود این بود که هر چند ثانیه یکبار دستش را بر روی انها بکشد.
با رسیدن به اتاق مورد نظرش به سرعت وارد شد و شروع به تعویض لباس های فعلیاش کرد و مسیره پیموده اش را بازگشت.
کلاهش را به سرش گذاشت تا اشک هایش در دیدرس نباشند.
به سمت در خروجی در حرکت بود که تهیه کننده مانع حرکتش شد.
همین را کم داشت...تهیه کننده:ببخشید آقای جئون، میشه قبل از رفتن درباره حقوقتون چند دقیقه وقتتون و بگیرم؟
مرد شروع به وراجی بیخود کرد که جونگ کوک با حرکت دست متوقفش کرد و مسیرش را برای عبور از مانع رو اعصابش تغییر داد و گفت:
+میشه بعدا صحبت کنیم؟تهیه کننده:میخواستم بهتون پیشنهاد همکاری دوباره بدم...
متوقف شد تا به حرف های مرد گوش دهد اما با دیدن فردی که با عجله سمتش حرکت می کرد قدمًهایش را دوباره عقب عقب به سمت در به حرکت در آورد.
پسر بزرگتر با صدای مردی که به سمتش حرکت می کرد لحظه ای متوقف شد:
مینهو :تهیونگ نظرت درباره این عکس چیه؟؟پسر بزرگتر بی توجه و با عجله جواب داد:
+هوم نهمرد شکه شده پرسید:
مینهو:ته حالت خوبه؟.. نه؟تهیونگ تنها برای دست به سر کردن مرد که "گیر سه پیچ" داده بود جواب داد:
_اوه اره خوبهجونگ کوک با نگاه گذرایی به تهیونگ و بعد تهیه کننده جواب پیشنهاد مرد را داد:
_من نمیتونم درخواست تون و قبول کنم پی دی نیم معذرت میخوام...و بعد تعظیم کوتاهی کرد و از ان مکان خارج شد.
پسر بزرگتر به سختی خودش را از میان جمعیت پرسشگر و مزاحم خارج کرد و به سمت درب خروجی دوید تا شاید بتواند جونگ کوک را متوقف کند.
"برای چی؟"
خودش هم نمیدانست...با خروجش از درب نگاهش را به دور و اطراف گرداند اما خبری از پسرک بانی فیس نبود.
کلافه دستی به صورتش کشید و پلک هایش را روی هم گزاشت.
شاید باید اول تکلیفش را با احساسات خودش روشن می کرد و بعد به سراغ او می رفت...--------
"Three years later,
New York"جولی نفسش را رها کرد و با لبخند کمرنگی پرسید:
جولی:خب جناب کیم!.. درباره احساسات بهم بگو.مرد کمی دودل بود...
لب هایش را با زبانش تر کرد و انگشت هایش را در هم می فشرد.
به سختی لب باز کرد و گفت:
_خب... وقتی میبینمش قلبم تند میزنه و نفس کم میارم... حتی فکر کردن بهش هم همین حس رو بهم میده... وقتی کنارمه استرس میگیرم و هول میکنم، کف دست هام عرق میکنه... وقتی میخنده ناخودآگاه به خنده میفتم... اگر حس کنم که بغض کرده قلبم تیکه تیکه میشه!زن میانسال با ذوق و حیرت پنهان نشدنی از صندلیش جدا شد و کنار تهیونگ روی کاناپه جا گرفت و با مهربانی لب زد:
جولی:اوه خدای منننن!!...این واقعا حیرت انگیزه!! معجزه شده جناب کیم... شما میتونید نسبت به اطرافیانتون عشق بورزید..! شاید افراد زیادی نباشن که این سعادت رو بدست بیارن اما انگار ینفر تونسته خودشو تو قلبتون جا بده..!چشم های پسرک به درشت ترین حالت ممکن خودش در امد..!
فکر به حماقتی که کرده بود نفسش را می برید...
_من چیکار کردم...جولی:حالتون خوبه؟ جناب کیم؟
پسرک شوکه رو به زن زمزمه کرد:
_خوبم...چیزی نیست...
YOU ARE READING
𝐍𝐀𝐃𝐄𝐋𝐄𝐈𝐍𝐄
Fanfictionهایپوپیتوتاریزم" بیماری نادری که اجازه نمیده فرد عاشق کسی بشه و طعم عشق رو بچشه یا لمس کنه... ---- «داستان "مزاحم شیرینی" که از ناکجا اباد ، درِ قلب عکاس مشهور مارو میزنه... عکاسی که مدت هاست طعم عشق رو نچشیده... کسی که عشق رو نمیشناسه... و کسی که ب...