𝚙𝚊𝚛𝚝14🐚

132 13 0
                                    

چهار ماه از ان روز می گذشت.
تمام این چهار ماه با دیدار های کوتاه و وقت گذرانی های اکیپی‌شان گذشته بود.

حرف ها و رفتار های جونگ کوک دوباره مثل گذشته شده بود و تهیونگ کم کم روابطش را با ادم های اطرافش بهتر می کرد...

انگار زندگی انها فقط کمی "درک" کم داشت...
مدت طولانی که از یکدیگر فاصله داشتند هر دو را بزرگتر کرده بود...
صبر کردن را یادشان داده بود...
قدر "داشتن" و "دلتنگی" را یادشان داده بود...

چه کسی را دیده اید که در روز تولدش... "خودش"...برای خودش کیک بپزد و بادکنک فوت کند؟
قطعا این هم از عجایب هفتگانه جونگ کوک است...
و البته تنبلی جیمین را هم نمیشود نادیده گرفت...انگار نه انگار که خودش قصد سورپراز کردن جونگ کوک را داشت...

"فلش بک قبل از تولد کوک"

جیمین به سمت کاناپه رفت و بر رویش اوار شد.
گوشی اش را از میز کناری برداشت و مشغول برقراری تماس با "هوسوک" شد که یونگی با صدای بلندی از اشپز خانه پرسید:
یونگی:چیکار میکنی جیمینا؟

جیمین:چاگیاااا

یونگی:جانم

جیمین:الان یک ساعت داشتم درباره تولد کوکی می گفتم

یونگی سری تکان داد و کنارش بر روی کاناپه جا گرفت.
لیوان نوشیدنی اش را بدستش داد و یک دستش را روی کاناپه پشت سر جیمین قرار داد و با دست دیگرش لیوان خودش را گرفته بود.
بعد از چند بار بوق تماس بر قرار شد:
هوپی:بله جیمین

جیمین:هیونگ تولد کوکی رو یادت رفته؟؟؟؟

هوپی:اوه نه... جیمین میخواستم بهت زنگ بزنم خوب شد که زنگ زدی.
ببین الان کار دارم میام بار با هم صحبت میکنیم.

جیمین:باشه پس فعلا

"بار"

هوسوک با چهره ای خندان وارد بار شد و بعد از دست دادن های برادرانشان با ذوق لب زد:
هوسوک:خب قرار چیکار کنیم؟؟

جیمین با خونسردی جواب داد:
جیمین:یه مهمونی میگیریم ؛ خونه تو.

هوسوک:چرا خونه مننن؟؟؟

جیمین:چون خونه ات بزرگه.

هوسوک:نکه خونه تو بزرگ نیست؟؟

جیمین:پابو من با ددیم قهرم فعلا تو هتل می مونم.

هوسوک خنده بلندی سر داد و پس گردنی مهمان گردن جیمین کرد...
پسر کوچکتر با بحت فریاد زد:
جیمین:چته چرا میزنی؟؟؟

هوسوک بی اهمیت بحث را عوض کرد:
هوسوک:نظرت درباره کافه یونگی چیه؟؟

پسر کوچکتر با لبخند خبیث و شیطانی اش جواب داد:
جیمین موافقم به شدت.

هوسوک:خوبه.

جیمین بی مقدمه و اولین سوالی که به فکرش رسید را به زبان اورد:
جیمین:تهیونگ چی؟

هوسوک: جو بین شون و نمی‌بینی؟

جیمین:بزار همدیگه رو ببینن مطمئنم کوک هم دلش تنگ شده...

هوسوک تنها سکوت کرد و سری به به نشانه مثبت تکان داد.

"زمان حال"

با قدم های ارام درحالی که پشت سرش را از نظر می گذارند کنار یونگی ، جایی که از دیدشان مخفی باشد به پیشخوان کافه تکیه داد.
جیمین: اون پسره کیه؟

یونگی نیم نگاهی به جیمین و بعد به جمع رو به رویش انداخت و جواب داد:
یونگی: کدوم؟ اونکه پیشه جونگ کوکه؟

جیمین: هوم..اره.

یونگی: برادر تهیونگه.

یونگی کاملا خونسرد این را گفت ولی جیمین با شنیدنش تقریبا داد زد:
جیمین: وات؟؟ مگه ته برادرم داره؟

ادامه داد:
یونگی: اره ولی کره نبود، اونم همراه تهیونگ برگشت... مربوط به چندسال پیشه... یسری مشکلات خانوادگی داشتن و اونم مجبور شد از کره بره.

حالا که کمی موضوع را هضم کرده بود، با تعجب کمی که در صدایش پیدا بود جواب داد:
جیمین: واو توهم که همه چیزو میدونی..فقط یه ما غریبه بودیم هااا

یونگی چشم غره ای به استدلال ناقص پسرک رفت و جواب داد:
یونگی: تهیونگ خوشش نمیاد کسی راجب مسائلی که بهش مربوطه حرف بزنه، اگه الانم اینارو دارم بهت میگم اول برا اینه که از خودمونی؛ دومم برای اینکه ...

کمی مکث کرد و به سمت جیمین رفت و دو دستش را دو طرف بدن کشیده و خوش فرمش گذاشت:
یونگی: مال منی...

و بعد بوسه کوتاهی را شروع کرد...
جیمین بعد از اتمام بوسه‌شان کمی فاصله گرفت و به شوخی لب زد:
جیمین: صاحاب کار مام از این چرب زبونیا بلد بود ما خبر نداشتیم...

یونگی لبخندی به چهره مست پسر زد که جیمین کاملا بی مقدمه چهره ای پوکر به خود گرفت و او را به طرفی هل داد:
جیمین: خب حالا برو کنار...

یونگی: بچه پرو بی شعور...

با چهره پوکرش نگاه "چپ چپی" به پسر بزرگتر انداخت و پرسید:
جیمین: حالا کوکی از کجا میشناستش؟

یونگی انگار که چیزی را از قلم انداخته باشد جواب داد:
یونگی: عا... ته گفت همکارن...
جین براش از همکارش و عجیب و غریب بودنش تعریف می کرده اینم فهمیده کوکه.

جیمین: چه خر تو خر...یونگی انگار که چیزی را از قلم انداخته باشد جواب داد:
یونگی: عا... ته گفت همکارن...
جین براش از همکارش و عجیب و غریب بودنش تعریف می کرده اینم فهمیده کوکه.

جیمین: چه خر تو خر...

𝐍𝐀𝐃𝐄𝐋𝐄𝐈𝐍𝐄Where stories live. Discover now