𝚙𝚊𝚛𝚝7🦋

138 17 1
                                    

"Three years later,
New York"

جولی نفسش را رها کرد و با لبخند کمرنگی پرسید:
جولی:خب جناب کیم!.. درباره احساسات بهم بگو.

مرد کمی دودل بود...
لب هایش را با زبانش تر کرد و انگشت هایش را در هم می فشرد.
به سختی لب باز کرد و گفت:
_خب... وقتی می‌بینمش قلبم تند میزنه و نفس کم میارم... حتی فکر کردن بهش هم همین حس رو بهم میده... وقتی کنارمه استرس میگیرم و هول میکنم، کف دست هام عرق میکنه... وقتی میخنده ناخودآگاه به خنده میفتم... اگر حس کنم که بغض کرده قلبم تیکه تیکه میشه!

زن میانسال با ذوق و حیرت پنهان نشدنی از صندلیش جدا شد و کنار تهیونگ روی کاناپه جا گرفت و با مهربانی لب زد:
جولی:اوه خدای منننن!!...این واقعا حیرت انگیزه!! معجزه شده جناب کیم... شما میتونید نسبت به اطرافیانتون عشق بورزید..! شاید افراد زیادی نباشن که این سعادت رو بدست بیارن اما انگار ینفر تونسته خودشو تو قلبتون جا بده..!

چشم های پسرک به درشت ترین حالت ممکن خودش در امد..!
فکر به حماقتی که کرده بود نفسش را می برید...
_من چیکار کردم...

جولی:حالتون خوبه؟ جناب کیم؟

پسرک شوکه رو به زن زمزمه کرد:
_خوبم...چیزی نیست...

------

"زمان حال"

'تغییر'
کلمه ای که به راحتی جونگ کوک را توصیف می کرد...
اما تنها ظاهرش را...
باطنش هنوز هم "مزاحم شیرینی" بود که عاشق بیمارش شده...
و هنوز هم او را از یاد نبرده... حتی بعد از سه سال!!

قدم هایش را به ارامی در امتداد خیابان حرکت می داد؛ نگاهش در اطرافش در گردش بود و پیاده رو و ادم هایش را از نظر می گذارند و وارسی می کرد...

گوشی‌اش را از جیبش خارج کرد تا فضای روبه رویش را به تصویر بکشد...
دوربین را تنظیم کرد و گوشی را با دو دستش مقابل چشمانش گرفت؛ خیابان و اجزایش به زیبایی خودشان را در قاب جا داده بودند...
نگاهش در صفحه گوشی در گردش بود که چهره ای اشنا تمام حواسش را به خود جلب کرد و ارامش نگاهش جایش را به بهت داد.

گوشی از میان انگشت های سستش سر خورد و روی زمین افتاد...
و چند لحظه بعد...
نبود...
هیچ فرد اشنایی نبود...
نگاهش را به گوشی که بر اثر ضربه نابود شده بود داد؛ کمی خم شد تا ان را بر دارد...
"بازم توهم زدم اره... بازم خیالاتی شدم حتی وسط خیابون هم از دستش در امان نیستم!"

بعد از وارسی گوشی زمزمه کرد:
_اینم که عمرشو داد به هوپی هیونگ...

نگاهش به صفحه گوشی بود که همان لحظه زنگ خورد و نام "هوپی هیونگ" درش نمایان شد.
با لبخند کجی کنج لبش تماس را بر قرار کرد:
هوسوک:اوووو دمر رو گوشی خوابیده بودی منتظر هیونگت انقدر زود جواب دادی؟ راستشو بگو کلک!

𝐍𝐀𝐃𝐄𝐋𝐄𝐈𝐍𝐄Where stories live. Discover now