𝚙𝚊𝚛𝚝‌13🦩

120 16 2
                                    

"نیم ساعت بعد"

نیم ساعتی گذشته بود و انها تنها خیره به هم در دو طرف میز  نشسته بودند و هیچ حرفی نمیزدند.

جیمین:خدایا...منو بین دوتا احمق گذاشتی...این رسم نامردی کردن نبود داداش من...
قشنگ طول تو توی عرض مون کردی خود مون فهمیدیم داستان چیه

تهیونگ پلک روی هم فشرد و با حرص روبه جیمین غرید:
_محض رضای فاک دو مین سکوت کن...

جیمین:گوجوووو دیوث...
من خر و بگو برای شما دوتا نقشه چیدم، تو کشو براتون کاندوم گذاشتم...
خدایی تو بودی چه واکنشی نشون میدادی وقتی برای دوتا مارمولک پلاسیده اینجوری نقشه کشیدی بعد میای میبینی حتی توی خونه هم نرفتن بخوابن پشت در خواب شون برده.

به حدی سریع و پشت سر هم حرف زده بود که مجبور شد نفس عمیقی بکشد تا از خفگی دار فانی را وداع نگوید و بعد خیره به ان دو منتظر جواب ماند.
چند دقیقه بعد یکی یکی جواب دادند:
_رمز در و یادش نبود..
+من خیلی هم جوونم..‌. پلاسیده عمته...

با اینکه حرف هر دو را شنیده بود اما سرش را به سمت تهیونگ چرخاند و با لبخند شیطانی یک تای ابرویش را بالا انداخت و پرسید:
جیمین:یعنی اگه رمز در و باز می کرد، میکردیش؟؟

_حالا

چهره اش به سرعت تغییر کرد و پوکر شد:
جیمین:ماست از تو فعالیتش بیشتره:/

_باشه

سرش را به سمت جونگ کوک چرخاند و سوال بعدی را پرسید:
جیمین:تو پدصگ چرا رمز در و یاد رفت؟؟

+نمیدونم...

جیمین همانطور با چهره متاسف خیره جونگ کوک بود که پسرک لب باز کرد و گفت:
+مست که میشم هیچی یادم نمیاد...

به سمت اشپز خانه رفت مشغول درست کردن سودا شد در همین حال دو پسر در سکوت نشسته بودند.
با دو لیوان سودا به سمتشان رفت و نوشیدنی ها را مقابلشان گذاشت:
جیمین:بخورید

هم زمان:
_/+باشه

چند دقیقه گذشته بود و فقط به هم خیره بودند و دست به سودا ها نزده بودند.
جیمین:چه مرگتونه بخورید دیگه

دوباره هم زمان:
_/+باشه

دوباره تکرار کردن این حرف کافی بود تا جیمین از کوره در برود و هر دو لیوان را روی سر دو پسر خالی کند.
در حالی که از عصبانیت فهش هایش را ترکیبی و قاطی باتی میزد به سمت درب رفت:
جیمین:خدا شما دوتا رو بکشه منو زلیل کنه ،احمق ها...درسته شما کورید، ولی من که کر نیستم، دارم میبینم.

هر دو به سختی مانع خنده هایشان شده بودند اما با خروج جیمین از خانه دیگر نتوانستند جلوی خود را بگیرند و ریز ریز شروع به خندیدن کردند.
پسرک اشک هایی که بر اثر خنده روی صورتش ریخته بودند را با دست پاک کرد و وقتی که دستش را پایین اورد نگاهش قفل نگاه تهیونگ شد.
هیچ کدام هیچ حرفی برای گفتن نداشتند...
تنها سکوت بود و سکوت...
تهیونگ بی صبرانه تمام اجزای صورت پسرک را از نظر می گزراند تا همه چیز را در قلب و ذهنش ثبت کند.
"چقدرم دلم برات تنگ شده بود نور من"

𝐍𝐀𝐃𝐄𝐋𝐄𝐈𝐍𝐄Where stories live. Discover now