Chapter 25

3.4K 620 241
                                    

《فلش بک》

تهیونگ به دوست‌هاش که بی وقفه به قلقلک دادنش ادامه میدادن گفت:

_″ب‍..بسه بچه‌ها.″

اما اون‌ها توجهی به حرفش نکردن. منظور از دوست‌هاش تنها دو نفر توی کل اون سیاره بودن که اون رو به عنوان یه خرخون به حساب نمیاوردن. درسته اون یه خرخون به تمام معنا بود که حتی قدرت دفاع کردن از خودش در برابر قلدری‌های بقیه رو نداشت. چوی مین‌یون، دوست صمیمی دوران بچگیش. اون پسر همیشه و هر جا همراه تهیونگ بود. تهیونگ واقعا بابت محبت‌های اون پسر ممنون بود و دوستش داشت، اما با گذر زمان متوجه شد که این تنها یه دوست داشتن ساده نیست. فهمید که اون عواطف به بخشی از وجودش پیوند خورده. در اون زمان بود که فهمید نه تنها به دختر‌ها بلکه به پسر‌ها هم گرایش داره و این نقطه شروعی برای دوست داشتن رفیق صمیمیش چوی مین‌یون بود. دوست دیگه‌اش لی سونگ‌چو بود. اون در واقع دوست مین‌یون بود اما بخاطر دوستی مین‌یون و تهیونگ رابطه صمیمانه‌ای با تهیونگ داشت.

مین‌یون همونطور که پهلوهای تهیونگ رو قلقلک میداد با خنده گفت:

_من کادوی تولدت رو همینطوری مجانی تو دستت نمیذارم.

امروز تولد ۱۷ سالگی تهیونگ بود. بالاخره تصمیم گرفته بود احساساتش رو بیان کنه و این موضوع یکم مضطربش میکرد. میدونست که توی شهر بزرگی زندگی میکنه اما مردم اونجا قلب بزرگی برای قبول افرادی با گرایش و تمایلات متفاوت نداشتن. با این حال تهیونگ تصمیم گرفته بود که این کار رو بکنه. اون باور داشت که این موضوع تنها بین خودش و مین‌یون باقی میمونه حتی اگه قرار باشه جواب رد بشنوه. وقتی که بالاخره ولش کردن نفس خسته‌ای کشید و با چشم‌های ستاره بارون به مین‌یون خیره شد. مین‌یون تنها پسری بود که همیشه خلاف رفتاری که بقیه باهاش داشتن رو بهش نشون میداد و مواظبش بود، مین‌یون پسری بود که قلب تهیونگ رو دزدیده بود. زمانی وجود داشت که تهیونگ روی یه دختر کراش داشت اما وقتی که انتقالی گرفت، اون حسی که به اون دختر داشت هم از بین رفت اما این بار نمیتونست بی اعتنا یه گوشه بشینه و از دستش بده.

_″ی‍..یون...میخوام یه چیزی بهت بگم.″

تهیونگ حسی فرای اضطراب و استرس داشت که باعث ارتعاش صداش میشد.

_اجازه میخوای مگه؟ بگو دیگه.

مین‌یون منتظر به تهیونگ نگاه کرد. تهیونگ نفس عمیقی کشید، باید عجله میکرد وگرنه سونگ‌چو با خوراکی‌ها برمیگشت و در اون صورت فرصتی برای اعتراف کردن نداشت.

_″من دوست دارم یون، نه به عنوان یه دوست یه چیزی بیشتر از اون.″

بالاخره بعد از کش مکش‌های درونیش اجازه داد که اون کلمات از بین لب‌هاش خارج بشن. چشم‌هاش رو بست، سر انگشتاش یخ کرده بود و میترسید که دوستش هم هوموفوبیک از آب دربیاد با اینکه میدونست چنین شخصیتی نداره.

𝐌𝐘 𝐒𝐈𝐒𝐓𝐄𝐑'𝐒 𝐂𝐑𝐔𝐒𝐇 |𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕|Where stories live. Discover now