Chapter 32

3.2K 555 48
                                    

خوشحالی برای توصیف حسی که تهیونگ داشت کافی نبود، تاحالا اینقدر احساس سرزندگی و رضایتمندی نکرده بود. چند روزی گذشته بود و سوکجین برای تمامی مقصرهای اون واقعه پرونده‌سازی کرده بود. حدس میزد که همه‌اشون الان توی سلول‌های سرد زندان جا خوش کرده باشن.
تهیونگ حس بدی داشت که مین‌یون هم مجبور بود مدتی رو تو زندان بگذرونه، اما نمیتونست از حق خودش بگذره و کارهای وحشتناکش رو نادیده بگیره حتی اگه با زور مجبور به انجامشون شده بود.

برای اولین بار در زندگیش پدر و مادرش رو خجل و شرمنده میدید. اینکه چطور خیلی غیر منتظره و ناگهانی از رفتاری که باهاش داشتن نومید شده بودن، یجورایی براش لذت بخش بود. اون‌ها بالاخره باورش کرده بودن، خودش میدونست که پدر و مادرش میدونن اون هیچوقت چنین کاری نمیکنه اما اون‌ها در کمال بی‌رحمی با تعصب و نادونی چشمشون روی همه‌چیز بسته بودن و قصد نداشتن که به اشتباهشون اعتراف کنن.

پدر و مادرش بالاخره تصمیم گرفته بودن که درست باهاش رفتار کنن. اما با همه این‌ها نمیتونست بخاطر اینکه باعث شدن توی شرایطی قرار بگیره که دست به خودکشی بزنه ببخشتشون اما خوشحال بود که همه‌چی دوباره مثل قبل شده و به حالت اولش برگشته.

اون‌ها هنوز چیزی درباره جونگکوک و رابطه‌اش با پسر نمیدونستن و تهیونگ هم قصد نداشت تا وقتی که ۱۸ سالش نشده حرفی درموردش بزنه.

_"قرار نیست بهم بگی کجا داریم میریم؟"

تهیونگ لب‌هاش رو جمع کرد و با چشم‌های پاپی طور به دوست پسرش نگاه کرد. جونگکوک بخاطر چهره بانمک پسر قربون صدقه‌اش رفت اما جواب سوالش رو نداد‌.

_صبر داشته باش بیبی، میخوام سورپرایزت کنم.

تهیونگ هم که نقشه‌اش با شکست مواجه شده بود و حتی با کیوت کردن خودش نتونسته بود از پسر حرف بکشه، با جمع کردن صورتش با لحن مسخره‌ای جملات پسر بزرگتر رو تکرار کرد و در آخر چشم غره‌ای بهش رفت. اما جونگکوک نمیتونست نگاهش رو از تهیونگ بگیره. با اون تیشرت مشکی فوق‌العاده جذاب شده بود و همین باعث میشد کم کم کنترلش رو از دست بده.

با چشمک و لحن کشیده‌ای رو به پسر گفت:

_کاش باهاشون برنامه نمیریختم تا بتونم دوست پسر جذابم رو تمام و کمال داشته باشم.

تهیونگ که با این لحن جونگکوک آشنایی داشت تصمیم گرفت نادیده‌اش بگیره. البته صادقانه بخوایم بگیم نمیتونست منکر ظاهر گیرای پسر بزرگتر بشه، اون لعنتی بدون هیچ تلاشی براش جذابیت داشت و حاضر بود قسم بخوره حتی بدون لباس نفس‌گیرتر از الان به نظر میرسه. تصمیم گرفت افکار بی‌شرمانه‌اش رو فعلا پیش خودش نگه داره و به جای اون سوالی که توی ذهنش بود رو به زبون آورد.

_"بقیه کجان؟"

امروز قرار بود همگی به جایی برن که تهیونگ نمیدونست کجاست. بخاطر عجول بودنش حتی یه دقیقه هم نمیتونست صبر کنه و از همین بابت از سورپرایز متنفر بود! هوسوک با دیدنشون صبر کرد تا نزدیک‌تر بیان و بعد با هیجان و صدای بلندی گفت:

𝐌𝐘 𝐒𝐈𝐒𝐓𝐄𝐑'𝐒 𝐂𝐑𝐔𝐒𝐇 |𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕|Where stories live. Discover now